هزار کیلومتر راه را هر دو هفته می آمد تا درسی بگیرد از کسی که اگر چه هنوز چیزهای زیادی برای آموختن داشت اما عاشقی و دوری از یار در واقع او را کشته بود . مرده متحرکی بیش نبود که اتفاقا خیلی هم دوست داشتنی بود . همیشه مست بود . به شدت مست بود . موها و ریش هایش تا روی سینه اش می رسید . شعر های خنده دار درباره خودش می گفت و می خندید و می خنداند و ناگهان سکوت می کرد و اشک می ریخت . عالم خودش را داشت که می دانست هیچکس نمی فهمدش . فرزندانش پدر عاشق خود را خیلی جدی نمی گرفتند . همسر خسته بود از این همه مستی و اشک و پذیرایی از مهمانان که برای دیدنش می آمدند .
دخترک که از راه دور آمده بود کنار پدر می نشست ساعتها . منتظر بود تا شاید فرصتی پیش آید و احیانا کلاس درسی برگزار شود و مرد مست به ساز دخترک گوش دهد و چیزی به او بیاموزد که گاهی اصلا این اتفاق نمی افتاد و دختر هزار کیلومتر راه را برمیگشت و دو هفته بعد دوباره می آمد به امید اینکه حال مرد بهتر باشد و این اتفاق یک بار افتاد اما همان یک بار دختر دانست آنچه باید از مرد بیاموزد سازش نیست . همین چند ساعت نشستن کنار او و تماشای حال و روز او بزرگترین درس بود برایش . دختر در خانواده ای بزرگ نشده بود که ازین مدل آدم های عاشق و شیدا دور و برش دیده باشد . همه چیز برایش عجیب و جدید بود اما هرگز بد به نظرش نمی رسید . اینکه مرد بزرگی جلوی چند نفر ناگهان اشک بریزد اصلا چیز تحقیر آمیزی نبود . کسی نمی گفت بس کن ، مرد که گریه نمی کنه و ازین حرف های مفت .
در همان روزهای یازده سالگی و زمستان سال شصت و هشت بود که مادر از مدرسه دخترک را می برد فرودگاه و راهی اش می کرد . پدر از آن طرف می آمد دنبال دخترک و به اتفاق معلم قدیمی که حالا او هم ساکن پایتخت بود می رفتند پیش مرد بزرگ . بیشتر وقت ها که بدون هیچ درسی از خانه مرد بیرون می آمدند معلم شروع میکرد برای دخترک حرف زدن از آدمهای بزرگی که باید از همه چیزشان درس گرفت و نه فقط سازشان یا خط شان . دختر فکر میکرد . فقط فکر میکرد . معلم برایش از عشق می گفت . از مولانا می گفت . از عشقهایی می گفت که باعث اتفاقات بزرگ شده بودند . می گفت که اگر عاشق شدی عشقت را همان جور که هست بخواه . چیزی که او را خوشحال می کند بخواه حتی اگر برایت سخت است . از این می گفت که بیشتر مردم عشق را درک نمی کنند . توجیهشان نکن . بگذار خوش باشند . عشق سخته . بعد می گفت حالا از اتاق بیرون برو . یک ساعت دیگه دوباره بیا . دخترک انگار که مشت خورده باشد می رفت بیرون . یک بار برگشت و گفت چرا این حرف ها را به من میزنید . معلم گفت برای اینکه می فهمی .
پدر با اینکه خودش هیچوقت حرفی از عشق نزده بود اما عاشقانه پیگیر تحولات دختر بود . خوشحال بود که دخترش بیشتر از سنش می فهمد اما آیا واقعا خوب است آدم زود بزرگ شود ؟ چه عجله ای بود برای بزرگ شدن ؟ اینجوری زندگی خیلی طولانی به نظر می رسد . گاهی هم خسته کننده می شود وقتی دلت برای یکی از همان ها که مردم فکر می کنند نباید گریه کند و دیوانه ای بیش نیست ، تنگ است .
شاید منظور اون هم همین طولانی تر بوده.