2008/05/10
هزار کیلومتر راه را هر دو هفته می آمد تا درسی بگیرد از کسی که اگر چه هنوز چیزهای زیادی برای آموختن داشت اما عاشقی و دوری از یار در واقع او را کشته بود . مرده متحرکی بیش نبود که اتفاقا خیلی هم دوست داشتنی بود . همیشه مست بود . به شدت مست بود . موها و ریش هایش تا روی سینه اش می رسید . شعر های خنده دار درباره خودش می گفت و می خندید و می خنداند و ناگهان سکوت می کرد و اشک می ریخت . عالم خودش را داشت که می دانست هیچکس نمی فهمدش . فرزندانش پدر عاشق خود را خیلی جدی نمی گرفتند . همسر خسته بود از این همه مستی و اشک و پذیرایی از مهمانان که برای دیدنش می آمدند .
دخترک که از راه دور آمده بود کنار پدر می نشست ساعتها . منتظر بود تا شاید فرصتی پیش آید و احیانا کلاس درسی برگزار شود و مرد مست به ساز دخترک گوش دهد و چیزی به او بیاموزد که گاهی اصلا این اتفاق نمی افتاد و دختر هزار کیلومتر راه را برمیگشت و دو هفته بعد دوباره می آمد به امید اینکه حال مرد بهتر باشد و این اتفاق یک بار افتاد اما همان یک بار دختر دانست آنچه باید از مرد بیاموزد سازش نیست . همین چند ساعت نشستن کنار او و تماشای حال و روز او بزرگترین درس بود برایش . دختر در خانواده ای بزرگ نشده بود که ازین مدل آدم های عاشق و شیدا دور و برش دیده باشد . همه چیز برایش عجیب و جدید بود اما هرگز بد به نظرش نمی رسید . اینکه مرد بزرگی جلوی چند نفر ناگهان اشک بریزد اصلا چیز تحقیر آمیزی نبود . کسی نمی گفت بس کن ، مرد که گریه نمی کنه و ازین حرف های مفت .
در همان روزهای یازده سالگی و زمستان سال شصت و هشت بود که مادر از مدرسه دخترک را می برد فرودگاه و راهی اش می کرد . پدر از آن طرف می آمد دنبال دخترک و به اتفاق معلم قدیمی که حالا او هم ساکن پایتخت بود می رفتند پیش مرد بزرگ . بیشتر وقت ها که بدون هیچ درسی از خانه مرد بیرون می آمدند معلم شروع میکرد برای دخترک حرف زدن از آدمهای بزرگی که باید از همه چیزشان درس گرفت و نه فقط سازشان یا خط شان . دختر فکر میکرد . فقط فکر میکرد . معلم برایش از عشق می گفت . از مولانا می گفت . از عشقهایی می گفت که باعث اتفاقات بزرگ شده بودند . می گفت که اگر عاشق شدی عشقت را همان جور که هست بخواه . چیزی که او را خوشحال می کند بخواه حتی اگر برایت سخت است . از این می گفت که بیشتر مردم عشق را درک نمی کنند . توجیهشان نکن . بگذار خوش باشند . عشق سخته . بعد می گفت حالا از اتاق بیرون برو . یک ساعت دیگه دوباره بیا . دخترک انگار که مشت خورده باشد می رفت بیرون . یک بار برگشت و گفت چرا این حرف ها را به من میزنید . معلم گفت برای اینکه می فهمی .
پدر با اینکه خودش هیچوقت حرفی از عشق نزده بود اما عاشقانه پیگیر تحولات دختر بود . خوشحال بود که دخترش بیشتر از سنش می فهمد اما آیا واقعا خوب است آدم زود بزرگ شود ؟ چه عجله ای بود برای بزرگ شدن ؟ اینجوری زندگی خیلی طولانی به نظر می رسد . گاهی هم خسته کننده می شود وقتی دلت برای یکی از همان ها که مردم فکر می کنند نباید گریه کند و دیوانه ای بیش نیست ، تنگ است .

2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
بابا بچگیت شاهکار بوده نمیدونم شایدم اینطوری ادم زودتر خسته بشه اما واقعا نمیدونم به پدر و مادرت چی میشه گفت اونا خیلیییییییییی عالی بودند وحشتناک حسودیم شد از این که چنین فرصت هایی داشتی حالا کاش که حداقل در همین بزرگسالی برایم پیش بیایند دوست دارم این جور ادمها رو

Anonymous Anonymous said...
دوستی میگفت همیشه زندگی برای آدمهایی که میفهمند سخت تر میشه.
شاید منظور اون هم همین طولانی تر بوده.