یک عصر بهاری در تهران .
آپارتمانی در بلندی که چشم اندازی رو به شهر دودزده دارد .
همه چیز این خانه قدیمی هستند . زن جوان برای یک شام سه نفره دوستانه مدل خانه را ریخته به هم . این شام سه نفره باید دور میزی گرد صرف شود . میزی که زاویه نداشته باشد مثل خود زن . میز گرد را آورده گذاشته جایی که بشود ضمن شام خوردن از تماشای شهر هم لذت برد . جایی نزدیک به پنجره های سرتاسری پذیرایی . پرده های مخمل را کنار زده . سه صندلی لهستانی چیده دور میز با فاصله های مساوی . میز را مثل علامت تجاری کمپانی مرسدس بنز به سه قسمت تقسیم کرده . بشقاب های سفالی فیروزه ای رنگ را می چیند روی میز . قاشق و چنگال های نقره یادگار مادرش را می گذارد دو طرف بشقاب ها . برای شام امشب شراب دست سازی از انباری بالا آورده هر چند خودش میانه ای با الکل ندارد و همیشه از این بابت متاسف است ، اما امشب برای خاطر آن دو نفر هم که شده حتما گیلاسش را پر می کند و حتی شاید لبی هم تر کند . برای اینکه چه غذایی درست کند خیلی وقت صرف کرده بود و دست آخر به این نتیجه رسیده بود که باید از فرمول همیشگی استفاده کند . فرمول همیشگی چیزی نبود جز اینکه هر چه میپزی بپز فقط با عشق . این شد که رفته بود سراغ یخچال و تصمیم گرفته بود یک لوبیا پلوی خوش رنگ درست کند و این کار را کرده بود . حالا تمام خانه پر شده از عطر لوبیا پلو . از خودش راضی بود . درکاسه گلی دیگری که آن هم دلش آبی فیروزه ای بود ماست و خیار و سبزی های خشک معطر که عمه خدا بیامرزش پارسال برایش خشک کرده بود ، با کمی مغز گردو و کشمش ریخته بود و رویش را با گل سرخ خشک شده تزیین کرده بود و دو بته جقه در دل هم کشیده بود و در یخچال گذاشته بود تا خنک بماند . حالاهمه چیز آماده بود . ساعت دیواری را نگاه کرد . یادش افتاد مدتی ست کار نمی کند . خودش هم چند ماهی می شد که دیگر ساعت به دستش نمی بندد . به آسمان شهر نگاه کرد . نزدیک غروب بود . دیگر وقتش بود . از آن دو خواسته بود جوری بیایند که غروب شهر را با هم تماشا کنند . دیگر باید برسند . جلوی آینه رفت . گوشواره هایش را گوشش کرد . همه چیز را می تواند حذف کند به جز گوشواره . این یکی بهش اعتماد بنفس می دهد . گوشواره ها هم سنگهای کهنه فیروزه ای داشتند که از کهنگی به سبزی می زدند . این ها را خیلی دوست داشت . خیلی . پیراهن ساده سیاهش را هم با آن یقه هفت باز خیلی دوست می داشت . چند لحظه به آینه نگاه کرد . آینه را نمی دید . نگاهش از آینه عبور کرده بود . یک چیزی کم بود . به سمت جعبه موسیقی رفت . هوس کرده بود امشب از گرامافون قدیمی پدر موسیقی بشنود . یکی از سوزن های طلایی گرامافون را که پدر سال ها پیش در یکی از سفرهایش به پاریس از یک دست فروش خریده بود و همیشه میگفت این ها را برای مواقع خاص استفاده کنید ، برداشت و سر جایش نصب کرد . صفحه ای از تصنیف های " روح انگیز " برداشت و روی دستگاه گذاشت . سوزن را با احتیاط روی صفحه گذاشت . چند صدای خش خش و بعد .. .
بی اختیار به عکس سیاه و سفید بالای جعبه موسیقی نگاهی انداخت . عکس دسته جمعی از تمام کسانیکه در اولین هنرستان موسیقی ایران تحصیل و تدریس می کرده اند . در میان همه " علینقی وزیری " نشسته . کودکی که جلوتر از همه ست " حشمت سنجری " ست . او هم حالا سالهاست از این دنیا رفته . صدای سازشان اما در خانه پیچیده . عکس تیر ماه هزار و سیصد و چهار در حیاط هنرستان گرفته شده . سینه اش تیر کشید .
صدای زنگ در به شوقش آورد . مهمانانش را دور میز نشاند و لوبیا پلو را در دیسی کشید و وسط میز گذاشت . نشست . به چهره دو مرد نگاه کرد . خوب بودند هر دو . آن دو هم داشتند او را نگاه می کردند . زن از آنکه سنش خیلی بیشتر بود خواست تا بشقابش را به او بدهد . مرد بی اراده انگار که جادو شده باشد بشقابش را پیش برد . اما زن یادش آمد که ماست و خیار را فراموش کرده . خیلی سریع و سبک از جا برخواست و با خنده گفت الان بر میگردم و به سرعت باد رفت . بوی عطرش در فضا پیچید . مرد مسن تر که بشقاب در دستش مانده بود با حالت بسیار خاصی به مرد جوان که به شدت مشتاق و پریشان به نظر می رسید نگاهی انداخت . کل نگاهشان دو ثانیه هم نکشید اما قدرتمام حرف هایی که این چند روز گذشته در مورد او که بوی عطرش هنوز در فضا بود با هم زده بودند ، حرف در آن بود . مرد جوان تر منتظر بود چیزی بشنود .
مرد بشقاب به دست گفت : " حق داری ."
مرد جوان نفس عمیقی کشید .
چراغ های شهر روشن شده بودند و چشمک میزدند .