2008/05/14
یک عصر بهاری در تهران .
آپارتمانی در بلندی که چشم اندازی رو به شهر دودزده دارد .
همه چیز این خانه قدیمی هستند . زن جوان برای یک شام سه نفره دوستانه مدل خانه را ریخته به هم . این شام سه نفره باید دور میزی گرد صرف شود . میزی که زاویه نداشته باشد مثل خود زن . میز گرد را آورده گذاشته جایی که بشود ضمن شام خوردن از تماشای شهر هم لذت برد . جایی نزدیک به پنجره های سرتاسری پذیرایی . پرده های مخمل را کنار زده . سه صندلی لهستانی چیده دور میز با فاصله های مساوی . میز را مثل علامت تجاری کمپانی مرسدس بنز به سه قسمت تقسیم کرده . بشقاب های سفالی فیروزه ای رنگ را می چیند روی میز . قاشق و چنگال های نقره یادگار مادرش را می گذارد دو طرف بشقاب ها . برای شام امشب شراب دست سازی از انباری بالا آورده هر چند خودش میانه ای با الکل ندارد و همیشه از این بابت متاسف است ، اما امشب برای خاطر آن دو نفر هم که شده حتما گیلاسش را پر می کند و حتی شاید لبی هم تر کند . برای اینکه چه غذایی درست کند خیلی وقت صرف کرده بود و دست آخر به این نتیجه رسیده بود که باید از فرمول همیشگی استفاده کند . فرمول همیشگی چیزی نبود جز اینکه هر چه میپزی بپز فقط با عشق . این شد که رفته بود سراغ یخچال و تصمیم گرفته بود یک لوبیا پلوی خوش رنگ درست کند و این کار را کرده بود . حالا تمام خانه پر شده از عطر لوبیا پلو . از خودش راضی بود . درکاسه گلی دیگری که آن هم دلش آبی فیروزه ای بود ماست و خیار و سبزی های خشک معطر که عمه خدا بیامرزش پارسال برایش خشک کرده بود ، با کمی مغز گردو و کشمش ریخته بود و رویش را با گل سرخ خشک شده تزیین کرده بود و دو بته جقه در دل هم کشیده بود و در یخچال گذاشته بود تا خنک بماند . حالاهمه چیز آماده بود . ساعت دیواری را نگاه کرد . یادش افتاد مدتی ست کار نمی کند . خودش هم چند ماهی می شد که دیگر ساعت به دستش نمی بندد . به آسمان شهر نگاه کرد . نزدیک غروب بود . دیگر وقتش بود . از آن دو خواسته بود جوری بیایند که غروب شهر را با هم تماشا کنند . دیگر باید برسند . جلوی آینه رفت . گوشواره هایش را گوشش کرد . همه چیز را می تواند حذف کند به جز گوشواره . این یکی بهش اعتماد بنفس می دهد . گوشواره ها هم سنگهای کهنه فیروزه ای داشتند که از کهنگی به سبزی می زدند . این ها را خیلی دوست داشت . خیلی . پیراهن ساده سیاهش را هم با آن یقه هفت باز خیلی دوست می داشت . چند لحظه به آینه نگاه کرد . آینه را نمی دید . نگاهش از آینه عبور کرده بود . یک چیزی کم بود . به سمت جعبه موسیقی رفت . هوس کرده بود امشب از گرامافون قدیمی پدر موسیقی بشنود . یکی از سوزن های طلایی گرامافون را که پدر سال ها پیش در یکی از سفرهایش به پاریس از یک دست فروش خریده بود و همیشه میگفت این ها را برای مواقع خاص استفاده کنید ، برداشت و سر جایش نصب کرد . صفحه ای از تصنیف های " روح انگیز " برداشت و روی دستگاه گذاشت . سوزن را با احتیاط روی صفحه گذاشت . چند صدای خش خش و بعد .. .
بی اختیار به عکس سیاه و سفید بالای جعبه موسیقی نگاهی انداخت . عکس دسته جمعی از تمام کسانیکه در اولین هنرستان موسیقی ایران تحصیل و تدریس می کرده اند . در میان همه " علینقی وزیری " نشسته . کودکی که جلوتر از همه ست " حشمت سنجری " ست . او هم حالا سالهاست از این دنیا رفته . صدای سازشان اما در خانه پیچیده . عکس تیر ماه هزار و سیصد و چهار در حیاط هنرستان گرفته شده . سینه اش تیر کشید .
صدای زنگ در به شوقش آورد . مهمانانش را دور میز نشاند و لوبیا پلو را در دیسی کشید و وسط میز گذاشت . نشست . به چهره دو مرد نگاه کرد . خوب بودند هر دو . آن دو هم داشتند او را نگاه می کردند . زن از آنکه سنش خیلی بیشتر بود خواست تا بشقابش را به او بدهد . مرد بی اراده انگار که جادو شده باشد بشقابش را پیش برد . اما زن یادش آمد که ماست و خیار را فراموش کرده . خیلی سریع و سبک از جا برخواست و با خنده گفت الان بر میگردم و به سرعت باد رفت . بوی عطرش در فضا پیچید . مرد مسن تر که بشقاب در دستش مانده بود با حالت بسیار خاصی به مرد جوان که به شدت مشتاق و پریشان به نظر می رسید نگاهی انداخت . کل نگاهشان دو ثانیه هم نکشید اما قدرتمام حرف هایی که این چند روز گذشته در مورد او که بوی عطرش هنوز در فضا بود با هم زده بودند ، حرف در آن بود . مرد جوان تر منتظر بود چیزی بشنود .
مرد بشقاب به دست گفت : " حق داری ."
مرد جوان نفس عمیقی کشید .
چراغ های شهر روشن شده بودند و چشمک میزدند .
9 Comments:
Blogger میرزا said...
عالی، عالی، عالی

Anonymous Anonymous said...
بسيار زيبا و قدرتمند(واژه مناسب‌ـ‌تري نيافتم) فضا رو تصوير كرديد. بسي لذت‌بخش بود

Anonymous Anonymous said...
thanks for giving me a fantastic sense

Blogger Unknown said...
هرچند اين داستان بسيار زيبا و روان نوشته شده بود و توصيف ها يش از فضا بسيار گويا و چشم نواز بود و هرچند به عنوان جزئي از يك داستان مي توانست بخش بي نظير و خيره كننده اي به حساب بيايد ولي به شكل عجيبي ناقص و ناتمام بود. يا به بياني سركاري! شايد هم من خنگم و نفهميدم اون جوان پريشان و مرد مسن تر قبلا با هم چه مكالماتي كرده بودند. و از آن مهمتر حضورشان براي قهرمان داستان چه مفهومي داشت و چرا!

Anonymous Anonymous said...
keif kardam, delam khast jaye oon zan basham ama nemidoonam chera...

حق دارم با اين نوشته بروم كنار آن سه نفر و كمي بوي لوبيا پلو و عطر خوش زن را نفس بكشم

Blogger Unknown said...
از بلاگ مبرزا آمدیم. لذت بردیم هم از توصیف هم از پایان داستان. فقط آن قسمت مرسدس بنزش بهمان نچسبید.

Blogger نیکو said...
لذت بردم : )

Blogger نیکو said...
لذت بردم : )