2008/05/17
هر وقت چشمم به تو می افتد یاد آن شب عجیب می افتم که نفهمیدم چه شد که آنطور شد . تصویر آن حمام رنگارنگ می آید جلوی چشمم که تمام مدت مطمئن بودم دارد حرکت می کند و جرآت نمی کردم دستم را از دیوار رها کنم . تکان هایش اصلا عادی نبود . به شدت حرکت میکرد . می چرخید ، به چپ و راست و حتی بالا و پایین هم میرفت . تا آن آب لعنتی کوهستانی گرم شد انگار عمری گذشت . کف دستانم آنچنان بی رنگ شده بودند که تمام مویرگهایش را می دیدم .خوب شد آینه ای روبرویم نبود چون احتمالا از دیدن صورت خودم با هزاران مویرگ و رگ های کبود از ترس پس می افتادم . تنها رنگی که در آن بی رنگی خودم دیدم جریان آب سرخ رنگی بود که از مچ دستم به سمت انگشتانم روان بود . مجبور شدم لختی دست از دیوار بردارم و با دست چپم به سختی گره کورت را باز کنم . راحت تر از آنی که فکر میکردم باز شدی . نجاتت دادم فکر کنم وگرنه احتمالا تو هم همه رنگت را می باختی آن شب . در آن وضعیت دشوار که رو پایم بند نبودم فکر میکردم عین فیلم های سینمایی شد . فقط ای کاش این آب لعنتی زودتر گرم میشد و حمام پر از بخار بود ، آن موقع صحنه تکان دهنده تر به نظر می رسید . نه ، این خیلی کلیشه ایست . باید جور دیگری پرداختش ....
دیگر چیزی یادم نیست جز اینکه آن شب تا صبح خواب او را دیدم و وقتی بیدار شدم تنها نشانه اتفاقات دیشب همان رشته چرمی سرخ رنگی بود که کنار روشویی سفالی افتاده بود و کمی از رنگ سرخش را پس داده بود به روشویی سبز . به کف دستهایم نگاه کردم ، مثل همیشه بودند . به خودم در آینه نگاه کردم ، مثل همیشه بودم . فکر میکنم تنفس در هوای حشیش آلود آن شهر به آن روزم انداخته بود .
هوای حشیش آلود هم ترکیب خوبی ست ! کمی هوسناک به نظر می رسد .