2008/05/20
از آن روز که به زن گفت دستت را به من بده و نترس خیلی نگذشته است .
زن گفت دست لازم نیست . من حست می کنم .
او گفت : جون به جونت کنند شاعر مسلکی . هیچوقت آدم نمیشوی . دستت رو به من بده و نترس .
طبق عادت و از روی آن بخش منطقی و محافظه کارانه وجودش پرسید : کجا می خواهیم برویم ؟
او گفت : فقط نترس . مهم نیست کجا . مهم اینست که میرویم . بهتر از اینجا و آنجا نشستن و نرفتن است .
زن دوباره پرسید : بعدش چه می شود ؟
او گفت : بعدی وجود ندارد . همه چیز همین الان است . این را که دیگر خودت می گفتی . یادت رفته ؟
حرفهایش تازه نبود . فقط بعد از مدت ها یاد آوری می شدند برای زن . برای همین خیلی وقت لازم نبود تا حرفهایش را بپذیرد . با این حال خیلی با احتیاط یک قدم جلو گذاشت ولی باز هم سوال داشت . گفت : حرفهایت کمی بزرگ هستند . مسوولیتشان سنگین است . می دانی که . اگر فکر میکنی سنگین تر از تحملمان است رهایش کن .
او گفت : داری مهارم می کنی ؟ من از هیچ چیز نمی ترسم .
...................................................
دری بزرگ و سنگین و زیبا پیش رویشان بود . زن با همان حس زنانه و شاعر مسلکی اش در را مانند درهای زیبای مراکشی پر از نقش و نگار با رنگ های درخشان و متنوع می دید . قبل از اینکه از او بپرسد در را چگونه میبیند از در گذشتند و وارد شدند و در پشت سرشان بسته شد و بعدش دیگر تاریکی بود . در آن چند لحظه قبل از بسته شدن در، زن راهی که جلوی پایشان بود را دید اما تاریکی خیلی زود همه جا را گرفت . دست در دست مانده بودند میان تاریکی که چه کنند . زن با خود می گفت آرام آرام می رویم جلو تا راهمان را پیدا کنیم اما او ناگهان گفت : فکر می کنم اینطوری نمی شود ادامه داد . تو اینجا صبر کن تا من راه بهتری پیدا کنم . دست زن را رها کرد و در چشم به هم زدنی از در بیرون رفت . زن نترسید . منتظر ماند . چند روزی طول کشید تا او آمد . چیزی برای روشن کردن راه نیاورده بود . فقط مقداری آب و نان همراهش بود . آنها را به زن داد . گفت باز هم منتظر بمان تا راهی بیابم و باز رفت . الان مدتی ست که هر چند روز یک بار با مقداری آب و نان می آید و دوباره می رود تا راهی پیدا کند . حتی یک بار برای زن یک کتاب آورد و گفت این را بخوان تا حوصله ات سر نرود . زن اما انرژی ای برایش باقی نمانده بود تا برایش توضیح دهد در این تاریکی که تو حتی نمی بینی چه به سر من آمده چطور می شود کتاب خواند . و او باز رفته تا راهی بیابد . همین روزهاست که پیدایش شود . اما زن دیگر منتظر آب و نان نیست . به چیز بزرگتری فکر می کند . به چیزی بزرگتر از آب و نان . خیلی بزرگتر !!!
راه رفته را باز نخواهد گشت یقینا .



4 Comments:
اين يكي هم خيلي چسبيد،شايد به اين خاطر كه بعضي وقتها خانمم هم از اينكه در تاريكي تنهايش گذاشته ام شكايت دارد!!،ولي چرا بايد مردها بدنبال چراغ و راه و آدرس باشند؟؟ اين را از خودت پرسيده اي؟؟چرا مردها با فريب كمي نان و غذا زنها را در تاريكي تنها مي گذارند؟؟چرا زنها خصوصاً ايراني و شرقي اش به اين وضعيت خو گرفته اند و فقط غر مي زنند؟حركت كجا رفته است؟؟

Anonymous Anonymous said...
بسیار زیبا بود
لذت بردم . ممنون

Anonymous Anonymous said...
daram neveshtehato mikhoonam, kheili vaghte, comment nemizaram. ye modate fekr mikonam, sar gashtei, hamash ehsas mikonam az hamsaret delshekastei. dorost ehsas kardam ?

Blogger pepella said...
من هم از خواندن اين دل نوشته خيلي لذت بردم. زيبا بود.
اما خطاب به يسنا بابا: شايد دليلش اين باشه كه در مشرق زمين اين مرد است كه خواهان نشان دادن راه و مسير باشد!؟ گرچه زن نيز توانايي يافتن راه باشد.
من فكر نمي كنم اين غرغر باشد و نشانگر سكون! شايد اين گلايه اي باشد به اندازه ي همان گلايه كه من اشاره كردم در آخرين مطلبم!؟