2008/05/27
رویای شب شصت و هشتم بهار
دیشب خواب ناصر خان را دیدیم . جد بزرگمان را عرض می کنم . یک عدد دوربین نیکون دی سیصد در دستان مبارک ایشان دلبری می کرد . از خوشی زبانمان بند آمده بود . ما را تصور کنید در تالار آینه که می دویم به سوی ناصر خان که دارند از خودشان در آینه سلف پرتره ای می سازند جهت ثبت در تاریخ . خود ایشان هم البت کمتر از ما شاد نبودند فقط در شان ملوکانه شان نبود که همانند ما جلف بازی از خودشان در بیاورند . ما اما جوان بودیم دیگر .
در آن وانفسا که ما برای اولین بار مفتخر به زیارت جد بزرگ شده بودیم آن ابزار فوتوغرافی تمام هوش و حواسمان را ربوده بود . خیلی بد شد . ناصر خان البته متوجه رنگ و روی ما شدند و پرسیدند تو دیگر کیستی و اینجا چه می کنی و چه می خواهی ؟ ما هم در کمال فروتنی و ادب در حالیکه یک چشممان به سبیل ناصر خان بود و چشم دیگرمان به آن جعبه سیاه و کمی هم نگران این بودیم که نکند مانند فیلم " ناصرالدین شاه و آکتور سینما " بپرسند که " تو هم از مایی ؟ " ، خودمان را زود معرفی نمودیم و البته می دانستیم اسممان چندان اهمیتی برای شاه ندارد ، به همین جهت بلافاصله بعد از اسم خودمان ، نام والده بزرگمان را بردیم تا شاید خاطره ای برای جدمان زنده شود و کمی ما را تحویل بگیرند که اتفاقا کارگر هم اوفتاد . نوک سبیلهای ملوکانه کمی بالا رفتند و این یعنی لبخندی عنایت فرمودند . پرسیدند چه می خواهی ؟ گفتیم : قبله عالم به سلامت باد . گفتند به غیر از سلامتی ما . چند لحظه سکوت حادث گشت و ایشان با آن هوش سرشارشان دنباله نگاه ما را گرفتند که میرسید به آن اسباب فوتوغرافی . لحظه ای درنگ کردند و فرمودند این از سرتان زیادی ست . تا حالا کجا بودید ؟ گفتیم به خدا ما در این مدت داشتیم مهارت های فوتوغرافانه کسب می کردیم . البته اشتباها در اونیورسیته درس مطربی خواندیم ولی خب هنوز هم دیر نشده . این ژن مخفی که از شما به ما به ارث رسیده بالاخره کار خودش را کرد و حالا ما ترجیح می دهیم به جای عمله طرب ، فوتو غرافر باشیم . می خواستیم برویم در همان ممالکی که شما بسیار دوست می دارید درس بخوانیم اما چون شرایطش فراهم نبود در یک مدرسه فوتوغرافی در مملکت پاریس ثبت نام نموده ایم و به صورت آنلاین ( اینجا البته کمی ابروهایشان در هم رفت و گمان می کنم منظور ما را درنیافتند اما خب به روی مبارکشان نیاوردند دیگر ! ) کسب علم می نماییم و مشکلمان اینست که ابزار آلات فوتو غرافی مان در شان نام خانوادگیمان نیست . ( این جمله آخر را گفتیم که کمی چرب زبانی کرده باشیم . )
برای اینکه ما را از سرشان باز کنند دستشان را با حالت بی تفاوتی در هوا تکان دادند و گفتند باشد باشد . شما بروید به همان جایی که بودید ، ما هم به مناسبت سالروز ولادتتان یکی از همین ها برایتان می فرستیم . حالا زادروزتان کی هست ؟ گفتیم همین جمعه است قربان . رفتیم جلو که دست جدمان را ببوسیم و از بارگاهشان مرخص شویم تا پشیمان نشده اند که تلفنمان زنگ زد و بی جهت ما را از رویای شیرینمان دور کردند که بیدار شو و برو برایمان بلیط کنسرت آقای شجریان را آنلاین بخر . گفتیم خدا پدرتان را بیامرزد ما که گفتیم دیگر نمی خواهیم عمله طرب باشیم و با این جماعت دیگر کاری نداریم ، چرا دست از سر ما برنمی دارید آخر ؟ آنکه پشت خط بود گفت چرا پرت و پلا میگی . نکنه باز خواب ناصر الدین شاه رو دیدی که اینجوری حرف میزنی . پاشو ببینم مسخره بازی درنیار . یک عده آدم منتظرن .
....
...
حالا ما تا جمعه صبر می کنیم . کلا که ما صبرمان زیاد است !!!!!
همین دیگر !!

1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
به گمونم ناصر خان اصلا توجهی به روز جمعه نداشته و خانوم خانوم‌ها نیکات السلطنه رو رنجونده

از طرف یوم‌السطنه خانوم مریم گلی