چنان با هیجان حرف میزد که دلم نیامد مثل همیشه بهش بی توجهی کنم . بعضی ها هستند که بی دلیل همیشه دلم می خواهد بهشان بی توجهی کنم و عده ای دیگر هم هستند که بی خود و بی جهت بهشان محبت دارم . همین است که هست . بگذریم .
چنان با هیجان می گفت و خوشحال بود از اینکه برای اولین بار در عمرش می خواهد برود کنسرت استاد ، که نه تنها دلم نیامد بهش بی توجهی کنم بلکه به شاد بودنش و بهانه های کوچکش حسادت کردم . می گفت هرگز آن روز را فراموش نخواهد کرد و سرخوشانه و از سر شوق می خندید .
گوش می دادم و بدون هیچ خنده ای در دل میگفتم که منم هرگز این روزها و خیالات این روزهایم را فراموش نخواهم کرد . خیالات این روزهایم را دوست دارم و حتی عاشقشان شده ام . خیالات بدون زمان و مکانم را .