می دانی ، ترسم از این است که نخواهی از رویای شیرینمان بیرون بیایی . همان که با هم ساختیم و پرداختیمش .
هزاران بار گفتم و نشنیده گرفتی . می دانم که می دانی . من طالب بیداری ام و تو می خواهی در آن خیال غرق شوی . خیالاتت اما اینقدر شیرین اند که مرا هم گاهی با خود می بری . گاهی دلم می خواهد با هم برویم پشت آن در بایستیم و تشنه و خسته در بزنیم و وقتی در باز می شود نسیم خنکی که از داخل خانه می آید هر دویمان را نوازش کند و زن داخل خانه تشنگی هر دویمان را برطرف کند آن هم نه با آب ، با شربت !