2008/06/12
کف خانه ما آبی ست . نه اینکه رنگش آبی باشد . آبی ست . یعنی روی زمین آب هست . عمقش زیاد نیست اما آبی ست . عمقش اینقدریست که حتی به مچ پا هم نمی رسد . بی خطر است . همه اش لذت است . همینطور که راه میروی شالاپ شالاپ صدای آب می آید . گلدان ها همینطور روی زمین هستند و از سوراخ ته گلدان هایشان هر چقدر که آب لازم داشته باشند می نوشند . همیشه هم خوشحال هستند . عین این زن های گرد و قلقلی قدیمی که دور هم جمع می شدند و تخمه می شکستند و گل می گفتند و گل می شنیدند همش دارند با هم هرهر و کرکر می کنند . نمی دانی صدای خنده شان چقدر قشنگ است . عین کودکان می خندند . عین کودکان بی بهانه یا با بهانه های کوچکی مثل آب خنک شادند . من خیلی طرفشان نمی روم چون یک خرده بفهمی نفهمی فضول هم هستند و البته با هوش . سریع تا چشمشان به رنگ و روی زرد و زار من می افتد چشمانشان را تنگ می کنند و هر کدام با یک دوز و کلک می خواهند از زیر زبان من حرف بکشند که امروز چه خبر تازه از تو دارم و چه می کنم و با که میروم و با که می آیم و دلم چقدر برایت تنگ است و تو چقدر دلت برای من تنگ است و مدام می پرسند که تو کی می آیی و چرا دیر می آیی و نکند نیایی و خلاصه ول کن نیستند زبان بسته ها . گناهی ندارند . نگرانم هستند خب آخر خدایی نکرده من تنها موجود متحرک این خانه هستم . به وجود من احتیاج دارند . گاهی هم از سر دلسوزی چیزهایی می گویند که مثل تیری به قلبم می نشیند اما خب چیزی برای گفتن ندارم که برای آنها قابل فهم باشد . چیز گفتنی ای وجود ندارد اصلا .
این داستان هر روز ماست . من فقط برای نوشیدن چیزی به سمت آشپزخانه می روم و اجبارا از جلویشان رد می شوم . صدای شالاپ شالاپ آب نمی گذارد یواشکی بروم و بیایم . می فهمند شیطونک ها و هر جوری شده سر حرف را باز می کنند . دنبال سوژه می گردند برای پچ پچ های ناتمامشان .
امروز حدود ظهر بود که خواستم به آشپزخانه بروم . لحظه ای جلوی آینه به خودم نگاه کردم و چند لبخند پهن الکی نشاندم روی لب هایم که مثلا من خیلی خوبم و با همان لبخندها از اتاق بیرون رفتم . نزدیکشان که شدم طبق عادت قدم هایم را آهسته تر کردم تا فرصتی باشد برای سوال و جوابهایشان اما در کمال ناباوری دیدم که ساکت اند و با تعجب به مسیری که من آمده ام در آب نگاه می کنند . نگاهشان را دنبال کردم . به تعداد قدمهایم از اتاق تا جایی که ایستاده بودم ماهی های سرخ کوچکی در آب شنا می کردند .
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
kashki on khone male man bod ... mishe to dastanat zendegi karda midoni?