2008/06/25
طبق عادت به پهلو خوابیده بود و نصف صورتش فرو رفته بود دربالش . خودش به بالشش می گوید ساندویچ . از بس که بالش بیچاره را چلانده شبیه ساندویچ شده . عادت دارد هر چند دقیقه یک بار بالش را بچرخاند و صورتش را در قسمت خنکش فرو کند . شب هایی که خوابش می آید معمولا پشت به پنجره می خوابد اما شب هایی که خیالاتی می شود (مثل بیشتر شبها ! ) رویش را به پنجره می کند تا خیالاتش از پنجره راحت بیرون بروند و بیایند . انگار اگر چشمش به دیوار باشد راحت نمی تواند خیال پردازی کند . خیالاتش می روند و می آیند . می روند و می آیند . هر کدام به یک سو می روند و برمیگردند . به دورها ، به نزدیک ها ، به جاهای آشنا ، به جاهای ناآشنا ، زمان گذشته ، زمان آینده ، شهر کودکی ، شهر نوجوانی ، شهر جوانی ، حتی به شهر پیری هم می روند . این شهر پیری برای خودش تغییر می کند . هر شب یک جاست . هر شب یک شکل است . هیچ شکل ثابتی ندارد .
گاهی تا خیالات بروند و بازگردند برای اینکه زمان انتظار کوتاه تر شود با دستانش شکلهای عجیبی می سازد و تماشایشان می کند . دستش را میگیرد جلوی پنجره . نور ضعیفی که از پشت پرده های مخمل درون اتاق می آید باعث می شود دستش را به شکل سایه ای ببیند . اشکالی که می سازد اختراع خودش هستند . باورشان کرده . مثلا می داند اگر این شکل خاص را بسازد زودتر خوابش می برد یا آن شکل دیگر باعث می شود خواب او را ببیند . همان شکل عجیبی که هنوز هیچ اسمی برایش پیدا نکرده و شبیه هیچ چیز نیست .
طبق عادت به پهلو خوابیده بود و نصف صورتش فرو رفته بود در بالش . همان بالش که خودش اسمش را گذاشته ساندویچ . خواب بود . خواب خواب . داشت همان خواب تکراری این روزها و شب ها را می دید . پرواز ! این بار سرزمین های زیر پایش سبز بودند . سبز روشن . شبیه شالیزارهای شمال ایران بودند اما خودش فکر می کرد آنجا آفریقاست . شاید هم شالیزار های شمال آفریقا بوده . چه کسی می داند ؟ اصلا هم مهم نیست که شمال آفریقا شالیزار دارد یا ندارد . مهم اینست که چشمانش باز شدند . خیلی تند و ناگهانی چشمانش در آن تاریکی اتاق باز شدند . صورتش با آن چشمان گرد ومتعجب رو به پنجره بود .
لعنتی ، صدایت را شنیده بود . همان طوری که اسمش را صدا میکردی . همانطوری که میگفتی صدایم را به خاطر بسپار . همانطور آرام و پشت سر هم . درست همانطور . درست همانطور .
بقیه شب را تا صبح به این فکر می کرد که باید با دستانش شکل جدیدی بسازد که وقتی خیال صدایت از خواب بیدارش کرد بتواند دوباره بخوابد .
کار سختی ست .
خیلی سخت !

3 Comments:
Blogger M said...
همذات پنداریم می یاد هی با پست هات ...

Anonymous Anonymous said...
به کجای این شب تیره بیاویزم
قبای ژنده ی خودرا؟

Anonymous Anonymous said...
تا یاد بگیرم