زن به پهلو روی تخت دراز کشیده بود . پشتش را به پنجره کرده بود . دست چپش را زیر گونه اش گذاشته بود . صدای کولر و تیک تیک ساعت دیواری تنها صداهایی بودند که می شنید اما به مجموع این صداها می شود گفت سکوت . در سکوت اتاق چشمانش باز بودند . به نظر می رسید نگران باشد اما نبود . می شد فکر کرد دارد به چیزی فکر می کند اما چیزی برای فکر کردن نداشت . آن موضوع همیشگی که فکرش را عین تراکتور به کار میگیرد ، درآن لحظه اصلا انگار وجود نداشت . لبخند میزد . فقط لبخند میزد . لرزش خفیفی احساس کرد . فکر کرد به خاطر باد کولر باید باشد . زیر پتو خزید . اما لرزش ادامه داشت . چشمانش را بست . احساس خوشی مطلق . حس قدردانی ، حس دوست داشتن ، حس خوشبختی ، رضایت ، قدرت ، جسارت و دلتنگی .
به ساعت نگاه کرد . بیشتر از سه ساعت گذشته بود . دیگر باید می آمد .
با صدای بلند گفت : " بیا دیگه ! دلم برات تنگ شده ! "
صدای کلید را که در قفل شنید با خودش گفت بهش نمی گویم که باز من جادوگری کردم چون حتما باور نخواهد کرد اما طاقت نیاورد .
گفت و خندید و درست همانطور که پیش بینی کرده بود او گفت : " خالی نبند ! "