2008/07/22
می دانی آن جمله لعنتی که نوشتیم روی آن لباس های تاریکمان انگار طلسم بود . اینطور فکر نمی کنی ؟ می کنی .
من اولینتان بودم که طلسم شدم . همان شب که رسیدم خانه دیدم نصف جمله از روی لباسم کنده شده و فردای همان روز بود که اثرات طلسم شروع شد و حالا من اینجا هستم . خودمان دستی دستی خودمان را جادو کردیم . بگذریم . سپرده ایم فعلا همه چیز را . اول از همه خودمان را . نتیجه این سپردن اما اول از همه برای من حس جدیدی ست که این روزها بار ها و بارها سراغم می آید . تهوع !
در کسری از ثانیه تلخی ات را ریختی به جانم . بعد از آن بود که هر چه انرژی داشتم از آن بستنی سر صبح ، صرف کردم تا تلخی ات بر من پیروز نشود که موفق هم شدم . اما این عق زدن های مداوم از هر چیزی که برایم ناخوشایند است بدجوری بی جانم کرده . می بینی که .
می گویی تحمل باید کرد خیلی چیزها را در زندگی . خب مگر داریم چه می کنیم ؟ کلا که ما صبرمان زیاد است و تحملمان را هم داریم تقویت می کنیم تا زیاد تر شود . به موقعش خواهی دید .
. چند دقیقه ای بیشتر از این زنگ تفریح کوتاه و شیرین باقی نمانده است .
من بستنی می خواهم . لطفا .
بیداری ؟