2008/08/02
نفس ها ابر ،
دل ها خسته و غمگین ،
درختان اسکلت های بلورآگین ،
..
زن با صدای بلند برای پسرش کتاب می خواند .
تشنه ام .
با دست چپم با النگوهایم در دست راستم بازی می کنم .
لبخندم می آید . ( می دانی چرا ! )
هوا دلگیر ،
درها بسته ،
سرها در گریبان ،
دست ها پنهان ،
..
نگاهم به روی ابروهای زن مات مانده ست . تاتویش آنقدر غلیظ است که حال تهوع میگیرم . ابروهایش آنقدر بالا رفته اند که چسبیده اند به موهای سرش .
می ترسم .
صدای موسیقی را در گوشم زیاد می کنم و آنطور که کسی نفهمد می روم داخل کپسول خودم .
حالا خوشحالم .
خوشحال .
..