2008/08/03
خودت که دیدی دارم آب می شم . ای کاش این آب شدن من برای تو نون می شد ، یا برعکس . اینجوری دلم خوش تر بود .
این ویار بستنی ما را کشت .
خودت که شاهد بودی تا صبح خواب به چشمم نیومد . همش به خاطر بستنی بود . فکر کن آدم دلش بستنی بخواهد و اون کسی که باید بستنی بیاره کنارت به شدت خواب باشد . به شدت که میگم یعنی جدا به شدت ، و تو هم دلت بستنی بخواد و هم از شدت خواب آن دیگری خنده ات گرفته باشه . بعد یک دفعه همانطور که شدیدا خوابه چشماشو باز کنه و با لبخند بگه چی می خوای ؟ بعد تو بگی بستنی . بعد اون عین فنر از جاش بپره و با یک کاسه بستنی برگرده و تا وقتی برگرده تو با خودت فکر کنی نخوره به در و دیوار از بس که خوابه . اما نمی خوره و برمیگرده . بستنی که میره تو روحت تازه خوابت میگیره اما دیگه وقتت تموم شده .
..


1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
آخ که من مي ميرم واسه بستني..