نامه ات را خواندم .
از همه نگرانی ها و سوال هایت که بگذرم (چون پاسخت را مخاطب اصلی نامه ات یکی از همین روزهای گرم و خیس خواهد داد ! ) ، جمله آخر نامه ات چند روزی ست مشغولم کرده است . " همدلی در گوشه ای از جهان داشتن نعمتی ست که نصیب هر کس نمی شود ."
بعد از خواندنش چنان سینه ام سنگین شد که اگر بودی سرت فریاد می کشیدم .
دلمان و دلتان را خوش کرده ایم به این حرف ها . گیرم که چندین همدل در گوشه گوشه جهان داشته باشیم ، باز این ماییم در همین گوشه تنها با خودمان و خیال آن همدلان که گاه به حکم ضرورت حتی از شنیدن صدایشان هم محرومیم و چه چیزی سخت تر و دردآور تر از اینکه بدانی کسی را داری ولی نداری و این انتظار لعنتی تمامی ندارد .
در نقطه ای از زندگی هستم که جز حقیقت بودن با همین همدلان هیچ چیز دیگری از زندگی نمی خواهم . جدا نمی خواهم . تنها انگیزه زندگیم شده است سفر به همین گوشه گوشه جهان برای دیدارهمان ها که از انگشتان یک دستم هم کمترند . لابد باید بگویم جای شکرش باقی ست که این امکان برایم فراهم است ، اما نمی گویم چه این را حق خودم می دانم از زندگی و دلگیرم از اینکه چرا باید اینقدر سختی کشید . حکایت همان " ضروری است ، ضروری است ! " لعنتی ست .
زندگی را می بینی . همین الان که دارم برایت می نویسم پیام کوتاهی از راه دوری می آید از کسی که تازه چند روزی ست باز به حکم همان ضروری است لعنتی از من دور شده ست . می گوید :" همه چیز روبراه است فقط یک چیز کم است ." و بعد از چند روز بالاخره مرا با واقعیتی که خیلی آگاهانه ازش فرار می کردم روبرو می کند . اینکه دور شده است . این که همیشه آن یک چیز کم خواهد بود . کم خواهد ماند تا دوریم .
از آن طرف صدای یار و همنوای دیرینه ای می آید که می خواند :
" چه جویم بیش از این گنجی که سر آن نمی دانم
چه پویم بیش از این راهی که پایانش نمی بینم "
می گویم یار دیرینه چون دیگر یار نیست . بار است . بار خاطره ای دور . این مدلش را ترجیح می دهم . همدل که نباشیم چه اهمیتی دارد اینجا باشد یا نباشد . شنیدن گاه و بیگاه خبری یا اثری از ایشان برایم کافی ست .
مدتی ست انتخاب کرده ام با خیال همدلان دورم زندگی کنم و باید بگویم ( شاید هم نباید بگویم به چون تویی که می دانی چه می گویم ! ) دشوار است . دشوارترین است . مانند تو سخت میگیرم بر خود زندگی را . با خودم مسابقه دشواری گذاشته ام و مدام دشوارتر می شود این بازی . ظاهرا پایانی هم ندارد . فقط فراز و فرود دارد . اگر خوش شانس باشم فرصت هایی پیش می آیند که باید خودم را مانند کپسولی پر کنم از آن ها برای روزهای بعد . باید ذخیره شان کنم . اما مگر چنین چیزی امکان دارد ؟ چطور می شود کسی را ذخیره کرد ؟ اگر هست ، هست . اگر نیست ، نیست . همین ! .. باقی همه کشک است .
خسته ام از خیال . خسته ام از هرچیزی که فقط در دل و ذهن من است . اگر میشد معامله کرد خیالاتم را با هر آنچه داشتم و حتی نیمی از عمرم را می دادم که در حقیقتی که می خواهم زندگی کنم . کمیت اش برایم مهم نیست . بهای گرانش را هم می پردازم ! هرچند مطمئن نیستم در نهایت پاسخی برای آن چرای همیشگی پیدا کنم . شاید هم مثل همیشه و مثل همه راه هایی که امتحان کرده ام درست زمانیکه احساس می کنی در یک قدمی پاسخ هستی صدای زنگ بلند می شود که وقت تمام است . باید بروی . میروم . رفته ام همیشه . ولی شیرینی آن نزدیک شدن به پاسخ وسوسه ات می کند برای یافتن دوباره راهی نو ، تجربه ای جدید و خب همین است که هنوز زنده ایم که تو نامه ای بنویسی و من چند روز با خودم کلنجار بروم و در نهایت مشتی حرف بی چفت و بست تحویلت دهم .
کم کم دارد به شکل یک اجتناب ناپذیر در می آید که اگر شانس آوردی و همدلت را یافتی حتما دوری اش را هم خواهی دید . در غیر این صورت ممکن است زندگی چیز جالبی به نظرت بیاید و دو دستی بچسبی به آن و آنوقت آن برادر عزیزمان عزراییل دچار زحمت شود . الان که میبینی خبری ازش نیست از آن جهت است که می داند مشتاقیم و خب کلا ناز چیز خوبی ست .
همین دیگر !