2008/08/27
بعد از ده سال ، حالا که می توانم آن آهنگ را بارها و بارها گوش کنم فقط یک تصویر جلوی چشمانم رژه میرود .
می خواهم بگویم این قطعه می شود موزیک متن تصاویری که در ذهنم رژه می روند .
کنار رودخانه سن راه می روم . نزدیکی های موزه لوور درست آن دست خیابان سر نبش کوچه ای ، کافه ای هست و یک فروشگاه عتیقه فروشی . نام کافه هست : " ولتر " .
داخل همان خیابان که می شوم سمت چپ در بزرگی هست . خیال می کنم که کد ورودی را بلدم . وارد می شوم . از پله های مارپیچی بالا می روم . درست خاطرم نیست طبقه اول بود یا چندم . در را همان خانم کنتس باز می کند که لباس سفیدی به تن داشت با یقه ای که از هیچ طرفی نمی شد جمعش کرد . وارد می شوم . من تنها نبودم . اما این بار که تصاویر را میبینم خودم را تنها تصور می کنم . من آدم دیگری هستم که همراه آن جمع می روم داخل تا فقط تماشایشان کنم . یکی از آن جماعت خودم بودم در آن زمان ها . یک دخترک گیسو کمند با چشم و ابروی کاملا شرقی و لباسی شرقی تر از چشمان .
خانه پر است از اشیاء عتیقه که همه جا روی زمین و هوا پخش هستند . یک خانه با دکوراسیون و آشفتگی کاملا فرانسوی و نور بسیار کم که بیشترش از شمع هایی ست که همه جای خانه روشن هستند . حتی لوستری که از سقف آویزان است با شمع قطور سفیدی روشن شده . لوستر بسیار قدیمی ست . متعلق به زمانی ست که خود " ولتر " در این خانه زندگی می کرده .
ضیافتی در این خانه برپاست . دلیل ضیافت ماییم گویا . آدمهای زیادی در خانه هستند .
پنجره های پذیرایی رو به موزه لوور و رودخانه سن باز می شود . رو به یک پاریس واقعی . کنتس زن جالبی ست . بسیار خونگرم و ظاهرا عاشق فرهنگ شرقی و ایران . دیوارهای خانه با اشعار فارسی نقاشی و زینت شده اند . خانه " ولتر " نویسنده فرانسوی را مجسم کنید که تمام در و دیوارش با اشعار فارسی تزیین شده . می دانم کار کیست .

... گیر افتادم تو جزییات خانه . داشتم ازآن آهنگ می گفتم که مرا میبرد به آن شب و آن دختر رقصنده نیمه فرانسوی نیمه اسپانیایی که چه خوب این موسیقی را تصویر کرد برایمان .
چقدر دلم برای آن خود ده سال پیشم تنگ شده است . نه اینکه بخواهم برگردم به آن روزها . نه . می خواهم بگویم دلم می خواهد بیشتر با او آشنا شوم . دوستش دارم . کاش می توانستم یک چیزهایی به او بگویم . اما نه . بگذارم خودش تجربه کند بهتر است . اگر تجربه نکند ، اگر خودش زندگی نکند آنوقت ممکن است من الان اینجا نباشم . من هم اویم با راهی که رفته . چقدر دوستش دارم . راه هایی را هم که رفته ، دوست دارم . خامی اش را هم دوست دارم . هیجان زدگی هایش را هم دوست دارم و البته حالا کمی در دلم مسخره اش می کنم اما خوشبختانه او ده سال از من عقب تر است . مرا نمی شناسد . ما همیشه ده سال با هم فاصله داریم و خب این هم می تواند خوب باشد و هم بد .



2 Comments:
Blogger نان و شراب said...
گيرا ...
چون شراب شيراز



لي لي

Anonymous Anonymous said...
سالگرد ازدواجتون مبارک نیکی جونم..............بوس