2008/08/30
پیش از آنکه اسفنج آبی رنگ زمین شو را بگذارم خیس بخورد تا بعد بیافتم به جان سرامیک ها ، اول از همه صندلی ها را از نشیمن گاهشان گذاشتم روی سطح میزهای گرد و کوچک کافه . طوری که هر وقت خدا دسته زمین شور را پایه می کنم زیر سنگینی بدنم و نگاهشان می کنم ، به نظرم می رسد که یک مشت زن بدکاره همشکل ، به نحو زننده ای روی میزهای کافه دراز کشیده باشند و پاهایشان را داده باشند هوا تا متفقا ، یک جایی از خودشان را نشان سقف بدهند . چرا ؟! چون بدکاره اند و از این قبیل کارها خوش شان می آید و بهش عادت دارند .
می خواهم بگویم طوری ست که آدم دلش به حال صندلی ها می سوزد . که وقتی هم نشسته ای رویشان ، باز هم دارند یک کار زنانه می کنند . از این جهت است که همیشه به خودم گفته ام صندلی از آن معدود چیزهایی ست که نر ندارد و همه ی شان باید ماده باشند .
و با این که هر بار که به این موضوع فکر می کنم به خودم می گویم یادم باشد از علی که فرانسه می داند بپرسم این پفیوزهای فرانسوی که برای شن کش هم جنسیت قائل اند ، برای صندلی هم نر و ماده قائل اند یا نه ؟! اما باز هم فراموش می کنم این را ازش بپرسم . تا دست کم خیالم از این بابت _توی زندگی نحس و نکبتم که همه اش به جنگیدن با این و آن گذشت _ راحت شود .
...

از کتاب " کافه پیانو "
فرهاد جعفری

2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
یادم باشه از همکار فرانسوی ام بپرسم که 1-چقدر پفیوزه
2-صندلی نره یا ماده!

Blogger Unknown said...
nikate aziz,
sandali made ast to zaboon e faransavi.

Baran