2008/09/02
امشب هم آمد .
همینطور که در تاریکی زل زده بودم به پرده مخمل آبی رنگ اتاق ( که رنگش را در آن تاریکی فقط از روی حافظه رنگی ام تصور می کردم ! ) دیدم که آمد . سایه اش را پشت پرده دیدم . فهمیدم که باز بیرون پنجره منتظر است . منتظر من .
خوبی اش به این است که لازم نیست برایش هیچ جوری خودت را به زحمت بیاندازی . هر طور که باشی قبولت دارد . آشفته یا آراسته ، خوش اخلاق یا بداخلاق ، خندان یا گریان برایش فرقی ندارد . همه جوره بلد است جوری رفتار کند که از خود بودنت لذت ببری و تازه احساس قدرت هم بکنی . جوری رفتار می کند انگار این توئی که تعیین می کنی چطور باشی . اما واقعیت اینست که او به شما این اجازه را می دهد !!!
باز یکی از چهار بالنش را به من تعارف کرد و خواست که با هم برویم سفر . می داند از چه کلمه ای استفاده کند که دیوانه شوم و زانوانم بلرزد و نه نگویم .
گوشه پنجره را باز می کنم . باد گرم به صورتم می خورد . بالن را از دستش میگیرم . خیلی وقت است که دیگر به این موضوع فکر نمی کنم که چطور می شود به این بالن کوچک اعتماد کرد و از پنجره بیرون پرید و مطمئن بود که به سمت بالا خواهدت برد . می برد دیگر ! فکر ندارد که !
با همان پیراهن سفید که گلهای ریز صورتی داشت و هنوز هم دارد (!) از لبه پنجره قدمی به بیرون می گذارم و رها می شوم به سمت بالا . یک دستم به بالن کوچک است و دست دیگرم برای خودش آزاد است .
می پرسد امشب کجا بریم دخترک ؟ نگاهش می کنم . جوابی نمی دهم .
می پرسد راستی تو چرا همیشه چشمات خیس اند . همیشه برق می زنن . انگار همیشه می خوای گریه کنی یا تازه گریه ات بند اومده .
می گویم : واقعا ؟ نمی دانستم .
می پرسد چرا تمام اون شبا رو بیدار بودی ؟ چرا نمی خوابیدی ؟ چرا هر وقت چشمم رو باز کردم دیدم داری تماشام می کنی ؟
جوابش را ندادم اما دلم می خواست بگویم دلم نمی آمد آن لحظات در خواب بگذرند . مدتهاست می خوابم که در عالم خواب پیش تو باشم ، حالا که اینجا هستم خوابیدن برایم چه معنایی می تواند داشته باشد ؟ که نگفتم . نگفتم دیگر !
دوباره می پرسد ( اینبار با لحنی ملایم که کمی هم دلسوزی قاطی اش کرده ! ) بازم همونجای همیشگی ؟
سرم را به نشانه تصدیق تکان می دهم .
میگوید حتی اگه این بار آخرین سفرمون باشه ؟
باز سرم را تکان می دهم .
می گوید آخه چی از جون اون پنجره می خوای ؟ این همه راه را می کوبی و می ری پشت اون پنجره میشینی که چی ؟ راه کمی نیست که . تازه پرده اتاق هم همیشه کشیده است .
با آن دست آزادم صورت لاغرو استخوانی اش را نوازش می کنم .
چیزی نمی گوید .
......
می داند تمام تلاشش برای منصرف کردن من بی فایده ست و می دانم که باز شب دیگری به سراغم می آید و یکی از چهار بالن کوچکش را به من تعارف می کند و می خواهد که با هم سفر کنیم و می دانم که با اینکه سعی می کند ته دلم را خالی کند که دفعه بعدی وجود ندارد اما خودش از من بی تاب تر است . از من هم که بی تاب تر نباشد ، به اندازه من هست و این یعنی خیلی بی تاب .
.
.
.
.
خیلی !





3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
با سبک قبلی وبلاگت بیشتر لت می بردم گرچه روزمرگی هات بود.

Blogger نان و شراب said...
چطور اينقدر زيبا نوشته اي ؟




پايدار باشي الاهي . گرم باشد قلمت ، دلت ...
لي لي

Blogger Mona said...
خیلی خوب !

تصویر آنجا که یک دستت به بالنه و یک دستت آزاده خیلی خوب و قوی . . .