2008/09/14
کارد به استخوان رسید امروز .
چاره ای نبود . باید خردش می کردم . استخوان را می گویم .
راستش شک کردم به اینکه می توانم یا نمی توانم .
گفتم صبر می کنم باز . از اولین نفری که آمد می خواهم استخوان را خرد کند . اما نتوانستم صبر کنم . آخر وقت تمام بود .
خودم دست به کار شدم .
اجبار قدرتمند است .
چشمانم را بستم و آنقدر کوبیدم روی استخوان تا خرد شد . چشمانم را باز کردم . دور و برم پر بود از استخوان های خیلی ریز و خیلی تیز .
.
.
.
. دستانم بوی استخوان می دهد امشب .
..



2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
Niki !!!

Anonymous Anonymous said...
اووووووووووه
چه شود

مریم گلی