2008/10/01
چیزی که نمی دانی اینست که من آن روز ( یا آن شب ! ) خیلی انتظار کشیدم و بعد خیلی اتفاقی ، همانطور که آن همه اتفاق دیگر با هم افتاده بود ، ماشینی که منتظرش بودم آمد .
ما رفتیم . خیلی گذشت تا فهمیدیم او دنبال کس دیگری آمده بوده که قرار بوده جای دیگری برود و من دقیقا همانجایی ایستاده بودم که قرار بوده آن زن دیگر بایستد و او بدون اینکه چیزی از من بپرسد مرا سوار کرد و جالب تر اینکه من که همیشه کلی سوال می کنم هم چیزی ازش نپرسیدم . بی انگیزه تر از آن بودم که برایم مهم باشد با کدام ماشین باید به مقصد برسم . نیمی از راه را که رفتیم مقصدم را پرسید و فهمید که اشتباه کرده است . اما برای او هم مهم نبود . من به مقصد رسیدم . او هم پولش را گرفت .
اما آن زن دیگر چه شد ؟ چقدر انتظار کشید ؟ عصبانی شد ؟ یا شاید او هم اشتباهی سوار ماشین من شد و نیمه مسیر فهمید که اشتباه کرده و ..
زندگی پر است از همین اتفاق های ریز و کوچک که باعث اتفاق های بزرگ تر می شوند .
اتفاق !
اتفاق !
اتفاق !
..