این که در این ساختمان و آن خانه ، پشت این پنجره و آن دیگری چه آدمهای تاثیر گذاری زندگی می کرده اند ، خب البته دانستنش می تواند جالب باشد اما چیزی که همیشه مرا به خودش مشغول می کند بعد از دیدن کتیبه های این چنینی بر دیوار ساختمان ها اینست که فلان کس وقتی در این خانه زندگی می کرده حالش چطور بوده ؟ بیشتر اوقاتش را چگونه می گذرانده ؟ چه کتابی می خوانده ؟ دیوار های خانه را با چه چیزهایی پر کرده بوده ؟ و از همه مهم تر اینکه به چه کسی فکر می کرده و شب ها خواب که را می دیده ؟ خیال چه کسی را در سر می پرورانده و در نهایت چه آثاری خلق کرده ؟
اینطوری می شود که من می ایستم جلوی پنجره های مختلف در این
شهر که کم از دکور تئاتری بزرگ ندارد ، تئاتری که بازیگرانش مردم اند و می روم در خیال آدمهایی که رفته اند ولی جایشان همینطور دست نخورده باقی مانده و سعی می کنم از خیالاتشان سر در بیاورم که همراهم دستم را می کشد که :" بیدار شو ، نرو تو هپروت ، باید بریم . هوا سرده . "
می خندم و به شوخی می گویم یادت باشد وقتی خواستی از این خانه بروی یک کتیبه درست کن و بزن روی دیوار که ما اینجا زندگی می کردیم و یادت نرود بنویسی که من شبها در این عمارت بیست متری خواب چه کسی را دیدم و چه آثاری خلق کردم !
یکی از همان جمله های همیشگی اش را می گوید که فقط برای خودمان معنی دارد و معنی اش می تواند اینجا این باشد که خیلی حرف می زنی بچه !
هوا سرد است .
می دوم تا به او برسم .
همیشه تند راه می رود .
هرچه می گویم عجله ای در کار نیست ، حالیش نمی شود .
چاره ای نیست .
بالاخره خواهد فهمید .
..
Ver keflansinkar...