شستن خون خشک شده تجربه عجیبی ست .
بیشتر از آنچه فکر می کنی طول می کشد تا اثرش محو شود .
انگار بخواهی اثر زندگی ای را محو کنی که با سماجت مقاومت می کند .
رنگ می بازد و رنگ می بازد اما نمی رود .
حتی بعد از اینکه رفت یک جور اثر نامرئی از خودش باقی می گذارد .
مثل سنگفرشهای آن خیابان که بعد از این همه سال هنوز آن لکه بزرگ خون ، رویشان پیداست .
مثل پیراهن مشکی ام که آن لکه های خون را رویش میبینم .
مثل پیراهن مشکی ام که اصراری ندارم لکه های خون را از رویش پاک کنم .
مثل آن لکه های خون که بسیار نگاهشان کردم و مدام فکر می کردم می توانستند یک زندگی باشند .
یک زندگی بودند .
مثل ...
..
.