2009/01/06

یک نیمه شب زمستانی روی خط استوا از بی معنا ترین شبهای زمستانی دنیا می تواند باشد .

آپارتمان طبقه سیزدهم منظره دلچسبی رو به شهر استوایی دارد .

زن در هوای بی اندازه خنثی و ساکن نیمه شب زمستانی استوا، در سکوت سنگین اهالی خفته خانه ، روی تراس ایستاده . پیراهن سیاهش به تن است . دو دستش را قلاب وار گذاشته روی نرده ها و سرش را روی قلاب بازوانش . به شهر خوابیده و چراغ های چشمک زن ِ آن نگاه می کند .

اشک هایی که از ته وجودش می آیند معمولا شیرین اند مثل خود او . طعم چای شیرین صبحگاه های کودکی را می دهند .

ایستاده ، اینجا ، روی تراس خانه استوایی در یک زمستان استوایی و دلش در جایی می پرد که ساعتهاست دارد برف می بارد .

روی تراس ایستاده ولی دارد در شهر زمستانی اش قدم می زند . ساکت است اما دارد در آن شهر برفی با او حرف می زند . اشک می ریزد اما صدای خنده اش تمام آن شهر برفی را پر کرده .

خنده هایی که از ته وجودش می آیند غالبا شیرین اند مثل خود او . طعم نان خامه ای های کودکی را می دهند .

در دل و گاهی به زبان می گوید :" زندگی ، یا آنطور که من می خواهم یا هیچ ! "

جمله را تکرار می کند . هر چه بیشتر ، مطمئن تر !

هر چه مطمئن تر ، مردد تر !

به خواب هایش فکر می کند . به این فکر می کند که چطور آن شب ، آن شب استثنایی ، آن دیگری در آن حالت رخوت و سبکی ، خیلی آرام و بی صدا طوری که فقط او بشنود برایش از احساسش می گفت و آنچه که او تعریف می کرد از تمام آنچه که حس می کرد ، عینا تصویری بود از رویای شب قبل زن با همان رنگین کمان و همان نفس های عمیق . حیف که آن دیگری چشمانش بسته بودند و نمی دیدند چشمان همیشه براق زن را که از حیرت و خوشی ، ازهمیشه بیشتر می درخشیدند در آن تاریکی .

به آن صبح ِخیلی زود یا شب ِخیلی دیر فکر می کرد و آن خیابان که آنقدر ساکت بود . انگار همه شهر قرار گذاشته بودند در آن لحظات لال شوند و سراپا گوش باشند برای شنیدن داستانی که داشتیم .

سکوت خیابان را با کلمات جرات نمی کردند بشکنند . از آن رو بود که زن فقط لب هایش را تکان می داد و چیزی میگفت و مرد با همان نگاه قدرتمند و لبخند گاه گاهش سری به علامت تایید فرود می آورد . هر چند که سکوتش به اندازه کافی علامت رضایت بود .

خش خش کاغذرنگی دور ویفر کاراملی ، موسیقی متن این تصاویر بود .

سرمای آن صبح ِخیلی زود یا شب ِ خیلی دیر ، لحظه ای در جان زن پیچید در آن شب زمستانی استوایی که هیچ بویی از زمستان نبرده است .

چند وقت بود که سرش روی قلاب بازوانش بود و روحش در شب زمستانی سرزمینی دیگر؟

گرمای پاهای برهنه اش ، برف های روی تراس آپارتمان استوایی را آب کرده بود .

برف هایی که از خیال قدرتمندش آنجا باریده بود .

آنجا ، روی تراس آپارتمانی در شهری کما بیش روی خط استوا .

..

..

1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
WOW