عزیز من ، عشق من ، همسر من ، زن من ،
دلتنگتم
می خواهم بویت کنم
می خواهم در آغوشت بگیرم
می خواهم نوازشت کنم
می خواهم ببوسمت
می خواهم با هم سفر کنیم
می خواهم با هم دنیا را ببینیم
می خواهم روزها با هم گردش کنیم
می خواهم شب ها کنار هم آرام بگیریم
می خواهم ببویمت
عزیز دل من ، همسر من ، عشق من ،
صدامو می شنوی ؟
..
زن گوشی به گوشش بود اما هیچ صدایی نمی شنید .
سکوت !
چشمهای مشتاق وحال پریشان مرد را می دید و لبهایش را که تکان می خوردند .
می توانست حدس بزند مرد چه می گوید .
می توانست احساس کند مرد تمام روزهای تنهاییش را با چه خیالات شیرینی می گذراند .
دردشان مشترک بود خب !
لبهای مرد همینطور بدون توقف تکان می خوردند و چشمهایش براق تر می شدند .
محو تماشای زن بود و با شتاب از رویاهایش می گفت لابد . زن نمی شنید اما .
فرصت نکرده بود و یا شاید دلش نیامده بود بگوید چند دقیقه است که صدایش را نمی شنود ، چون می دانست مرد چه می گوید .
زن دید که زندانبان به مرد نزدیک شد و گوشی را از دستش گرفت و محکم سر جایش کوباند . مرد را از صندلی بلند کرد و با خود برد .
باز هم بدون خداحافظی .
تا یک روز نامعلوم دیگر .
..
..
..
زن گردنبندش را محکم در مشت فشرد و نفس عمیقی کشید .
دلش برای یک سفر دو نفره بدون انتها پر می کشید .
با خودش تکرار کرد :
بی انتها . بی انتها . بی انتها .
..