2009/02/05

در حیاط یکی از نادر ترین کافه های تهران بود که احساس می کرد بعد از مدتها با تمام ظرفیتش در جایی حضور دارد .
تمام آنچه که هست ، بود .
در یک شب ِ تازه از راه رسیده زمستانی ، سرش را بالا گرفته بود و داشت به سرشاخه های درختان ِ بی برگ و عریان نگاه می کرد در حالیکه آبی تیره آسمان پس زمینه شان شده بود .
نمی دانست آن سکوت حقیقت داشت یا او بود که به هیچ صدایی اجازه نمی داد تا خلوتشان را بر هم زند .
هر چه بود ، خوب بود .
سعی می کرد به چیزی فکر کند ، اما چه ؟
سعی می کرد چیزی را به خاطر آورد ، اما چه ؟
سعی می کرد دلش برای چیزی یا کسی تنگ شود ، اما که ؟
تمام فکر ها و دلتنگی ها و دل مشغولی هایش ، کنارش ایستاده بود .
..
مثل همیشه کمی از خودش بالاتر آمد و داستان را از بالا نگاه کرد . رفت نشست سر یکی از همان شاخه های عریان . ازآن بالا داستان جالبتر به نظر می رسید .
دید که خاکستر سیگار باریک و بلند زن درحال افتادن است و او حواسش نیست .
دید که مرد به تنه یکی از همان درختان کهنسال که او روی شاخه هایش نشسته بود تکیه داده است و دست دیگر زن را در دستانش گرفته ست .
می بویید دستش را و گاهی هم می بوسید یا می بوسید دستش را و گاهی هم می بویید . دست ِکم از آن بالا اینطور به نظر می رسید .
سر ِ شاخه نشسته بود و این تصاویر را تماشا می کرد و با خود فکر می کرد این صحنه چیزی کم دارد . چیزی از جنس کلمه . باید چیزی گفته شود . الان درست وقتش بود . باید کسی چیزی بگوید . باید بگویند .
" د ِ بگویید لعنتی ها . یکی چیزی بگوید . "
اینجا بود که زن آخرین کام را از سیگارش گرفت و خیلی شتاب زده آن را زمین انداخت و خیلی بی توجه روی موزاییک های قدیمی و ترک خورده کف حیاط خاموشش کرد و در حالی که معلوم نبود ابر سفیدی که از دهانش خارج می شود دود سیگارش است یا نفس گرمش که در سرمای زمستان ِ نو تبدیل به ابر می شود ، با لحنی شبیه به شازده کوچولو که از مرد خواست برایش بره ای بکشد ، گفت :
" یک هدیه به من بده ! "
خیلی نرم و آرام از روی شاخه ها سُرید و آمد نشست در جان زن . همان جا که جایش بود .
حالا هر دو با هم و یک صدا گفتند : " یک هدیه به من بده ! " یا شاید گفتند : " یک بره برام بکش ! " .
..
مرد هدیه ای به زن داد و از همان لحظه بود که فکر بره لحظه ای رهایش نکرد .
..
زن هدیه را گرفت و از همان لحظه بود که مطمئن شد دلش یک بره می خواهد .
یک بره !
یک
بره
واقعی !
..
..




1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
و چنین است که آدم ها همدیگر را اهلی می کنند
مریم گلی