2009/02/16
قبل از اینکه به در آپارتمانش برسد ، در آینه نگاهی به خود می اندازد . پالتو و شال گردنش را که به میخ پشت در آویزان کرده است ، بر می دارد . می پوشد . چترش را امروز نمی برد . همین الان هوا شناسی از رادیو اعلام کرد که امروز تا ساعت پنج بعد از ظهر باران نخواهند داشت . تا پنج حتما برخواهد گشت . جایی نمی رود که . همین نزدیکی هاست .
اگر به چیزی بشود در این دوره و زمانه اعتماد کرد همین هواشناسی شهرشان است . پیش بینی هایش ردخور ندارد . همیشه با خودش فکر میکند که اگرهواشناسی راستش را نمی گفت و مثلا برای دلخوش کردن مردم همیشه و هر روز خیالات سر هم میکرد و وعده سر خرمن میداد ، چه می شد ؟
تصور اینکه هر روز از رادیو این جملات را بشنود همیشه به خنده اش می انداخت .
امروز هوای بسیار بسیار لطیفی خواهیم داشت . آسمان آبی با ابرهای قلمبه قلمبه سفید و نسیم ملایم بهاری تا آخر روز با شما خواهد بود . نگران باران بهاری نباشید . در ساعت چهار و بیست و سه دقیقه بعد ازظهر به مدت یک دقیقه رگبار خواهیم داشت . آن هم فقط به خاطر رنگین کمان بعد از آن . به خاطر شما . به این خاطر که بیشتر از همه چیز لذت ببرید و چیزهایی از این قبیل .
تصور شنیدن هر روزه این جملات مثل یک شوخی یک نفره بود . خودش تصور می کرد و خودش می خندید .
از در آپارتمان بیرون آمد . قبل از اینکه در را پشت سرش ببندد ، دست در جیب پالتویش کرد تا مطمئن شود کلید ها همراهش هستند .
از پله های چوبی مارپیچی به آرامی ( همانقدر آرام که از یک پیرمرد هفتاد ساله ممکن است ) پایین رفت . در ساختمان را با زحمت باز کرد . هر روز بیشتر به این نتیجه میرسد که این در زیادی بزرگ و سنگین است . روز به روز هم انگار سنگین تر میشود .
وارد خیابان که شد مثل همیشه اول یک نفس عمیق کشید . برای لحظه ای مضطرب شد . سالها بود این نوع اضطراب به سراغش نیامده بود .
دستهای استخوانیش را در جیبش فرو کرد و راه افتاد . دقیقا می دانست تا صبحانه اش دویست و چهل و هفت قدم راه است و حدودا چهار دقیقه طول می کشد . تمام جزییات مسیر را حفظ است . تا به صبحانه یعنی همان کافه کوچیک نبش خیابان سی و هفتم برسد ، دست کم بیست نفر به او سلام می کنند و او هم در جواب کلاهش را اندکی از روی سرش بلند می کند و این یعنی علیک سلام .
همچنان که قدم زنان به سمت کافه نبش خیابان سی و هفتم می رفت داشت به حالت اضطرابی که لحظه ای قبل سراغش آمده بود فکر می کرد . در ذهنش همه چیز را مرور کرد . کارهایی که باید انجام می داده ، تلفن هایی که باید می زده ، قبض هایی که باید پرداخت می کرده ، همه چیز مرتب بود . حتی کلید ها هم در جیبش بودند . چیزی برای نگرانی وجود نداشت . اصلا چه چیزی می تواند یک پیرمرد هفتاد ساله را مضطرب کند ؟ با همه این وجود دلش آرام نگرفت . اضطرابش از جنس دیگری بود . ته دلش مور مور می شد . مثل یک پیش آگاهی .
دیگر رسیده بود . تصمیم گرفت ذهنش را خالی کند و مثل هر روز با روحیه خوب وارد کافه شود و یکراست برود پشت همان میز گرد کنج کافه بنشیند . البته قبلش حتما روزنامه صبح را از روی جا روزنامه ای بر می داشت . مثل همیشه .
در را باز کرد . صدای زنگ آویزان بالای در در آمد . وارد شد ولی نتوانست روزنامه ای بردارد . نتوانست یکراست برود پشت میز محبوبش بنشیند . نتوانست جواب سلام صاحب کافه را بدهد . حافظه بویایی اش به سرعت چیزی را یادآوری می کرد . ضربان قلبش بالا رفت . نزدیک بود پس بیافتد . بوی قهوه آشنا بود . بوی قهوه با هر روز فرق داشت . این بوی همان قهوه لعنتی ست که همسر نازنینش چهل سال هر روز صبح برایش درست می کرد . این بوی همان قهوه لعنتی ست که چون دیگر زنش نبود که برایش درست کند از آن متنفر بود و به همین خاطر سالهاست که صبحانه و قهوه اش را در کافه می خورد تا خاطره آن قهوه های دلپذیر برایش زنده نشود . احساس کرد زندگی اش از آن لحظه به بعد تغییر بزرگی خواهد کرد . دیگر به آن کافه نخواهد آمد . باید کافه جدیدی پیدا کند که قهوه ای متفاوت داشته باشد . در نتیجه تمام مسیر پیاده روی و آدمهایی که هر روز می بیند تغییر خواهند کرد . بیشتر از همه دلش برای میز گرد کوچک و گوشه دنج کافه تنگ می شد . غمگین شد .
وقتی بعد از چند لحظه که تمام این فکرها در سرش می چرخیدند ، رویش را به طرف در برگرداند و با قدم های سست و خسته از کافه خارج شد ، صاحب کافه هنوز داشت با انرژی در مورد قهوه جدیدشان توضیح می داد و اینکه این بهترین قهوه موجود در کشور است و کلی طرفدار دارد و ما از امروز تصمیم گرفته ایم از این قهوه استفاده کنیم و فقط کافیه یک بار امتحان کنید . مطمئنم که خوشتان می آید و ....