2009/03/30
دوش به واقع یک چشممان اشک بود و دیگری خون .
این را شاهدان می گفتند .
در یک چنین شرایطی تجربه به ما آموخته که سراغ آبگین نرویم چون در آن صورت علاوه بر چشم خون مان ، جگرمان هم گُلی می گردد از تماشای روی خودمان و آنوقت می خواهیم هی قربان صدقه خودمان برویم و هی دلمان بیشتر برای شما تنگ شود و هی در دلمان ( البته با صدای بلند ! ) ناسزاهای خانوادگی بفرستیم به جَد و آباد هر چی عشق و عاشقی ه و بعد شاهدان یادآوری کنند که طبیبمان قدغن فرمودند هر گونه نوشیدن خون جگر را چه با انبان انباشته و چه تُهی که در آن صورت درد عثنی عشر هم مزید بر علتمان خواهد شد و ما هم که کم طاقت و حساس !
جوانک طبیب مان ، بی نوا ، نسخه ای همراهمان کرده که در هنگام واقعه (منظورمان همین جنون ادواری ست که به سبب ادواری بودنش مدام دور و برمان می چرخد ! ) به کارش گیریم لیکن ما که خود می دانیم درد و دوایمان یکی ست دیگر چه حاجت به اجرای دستورالعمل های حکیم باشی درگاه مان . پدر سگ فکر کرده ما خریم (دور از جان خودمان) و نمی دانیم همه آنچه به اسم دوا به خورد ما می دهد مسهل است .
آخر مسهل هم شد دوای درد ما که عاشق و دلخسته شماییم ؟
تمام این ضعف و جنون ادواری مان از کمبود ویتامین است آن هم ویتامینی از جنس شما .
ما تشنه و گشنه و مرده ویتامین روی ماه شما و آن شیرین زبانی هایتان هستیم که گاه و بی گاه که فرصتی دست می دهد ( شکر خدا ! ) ، از ما دریغ نمی فرمایید و خب البت که ما هم کم از خجالت شما در نمی آییم ( تعریف از خود نباشد ! )
جان کلام آنکه هدفمان از ارسال این قرطاس برای شما این بود و هست که بگوییم بی تاب شماییم و آرام نمی گیریم مگر در رکاب شما .
این سفر را هم فقط و فقط به جهت بهبود روابط مملکتی خودمان و ممالک فرنگ قبول نمودیم که به سود ملت است ، وگرنه ما را چه به این جسارت ها که از شما دور شویم .
این را گفتم که دلخوش باشید و بدانید سفر آتی بدون شما ممکن نمی باشد حتی اگر مملکت بر باد رود .
به خدا قسم حاضریم تاج و تختمان را هم بدهیم ولی بدون شما سفر نرویم که شاعر فرموده اند :
کجا روم ؟ که به زندان عشق در بندم
حال که این خطوط را برای شما نگاشتیم حالمان اندکی بهتر است و آهنگ خفتن نمودیم آن هم به قصد دیدن روی ماه شما در رویای این نیم شب بهاری .
دلمان برای عطر آن تن نازک تان تنگ است بسیار .

ارادتمند : میم شین قاف


2009/03/27

و خب گاهی هم صبح جمعه با شما !
..




2009/03/26
Gran Torino

یک روایت انسانی دیگر از مجموعه داستان های زندگی آدم ها
2009/03/24

نهمین دوسالانه بین المللیِ چاپ در فرانسه اختصاص دارد به هنر چاپ کشور هندوستان . صد و سی اثر از چهل و نه هنرمند هندی در کنار آثار دوازده هنرمند از کشور فرانسه به نمایش در خواهد آمد . این نمایشگاه از روز اول آپریل تا دوازدهم جولای سال ۲۰۰۹ درمجموعه شخصی مادام الیزابت واقع در ورسای برگزار خواهد شد و ورود برای عموم آزاد است .

اسامی شرکت کنندگان کشور فرانسه در این نمایشگاه عبارتند از :


Emmanuelle AUSSEDAT-DOERR
Muriel BAUMGARTNER
Christine BOUVIER
Pierre COLLIN
Yaiza GARCIA
Géraldine GARÇON
Marc LOISEAU
Olivier MORIETTE
Isabel MOUTTET
MUZO
Dominique NEYROD
Marjan SEYEDIN

Address : Domaine et Orangerie de
Madame Elisabeth, Versailles

Du 1er avril au 12 juillet 2009

2009/03/20
به کن تو حال ما را در مقدم بهاران
..
به بهانه نوروزی که بیش از هر سال دیگری برایم بی رنگ و بوست و به خاطر سال سخت و شیرینی که گذراندم .
به یاد پوستی که انداختم و برای پوست نرم و نازک جدیدم .
برای آن چند نفری که سال گذشته ام را ساختند و برای آن چند نفری که سال گذشته آمدند که بمانند حالا حالا برایم .
برای بهاری که میرسد از راه
چند ساعت دیگر به ساز و سرود !
و برای خودم که پُر است از او .
پس
برای او .
..
روزها گر رفت ، گُو رو ، باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست


2009/03/19
مادر من درست چند ماه پیش از تولد من مُرد !
2009/03/17
نصیب ماست دودِ آتش دل و بوی دریا در این واپسین سه شنبه سالِ سیِ مان که چهارشنبه سوری اش نامیده اند .

2009/03/16
مِهر طلب می کنیییییییییم !
2009/03/13
اینکه داستانی در ذهن داشته باشی و همیشه گمان کنی این داستان را فقط خودت میدانی و نه هیج کس دیگر و بعد خیلی اتفاقی در مدت نسبتا کوتاهی و درست همان موقع که وقتش است از زبان آدمهای دیگری به شکل دیگری بشنوی و ببینی و بعد ناگهان برایت روشن شود که این داستان اصلا انگار داستان همه ست . داستان همه آنهایی ست که کمی به خودشان و احوالاتشان دقیق تر از مثلا یک آدمهای دیگه ای نگاه می کنند ! که اتفاقا اگر کمی به دور و برت خوب نگاه کنی بعد یک دفعه احساس می کنی می خواهی آن آدمها را با داستانشان بگیری توی بغلت و فشارشان بدهی و چیزی نگویی چون احتیاجی به گفتن نیست که اگر بود کار به اینجاها نمی کشید و ... .
بعد یک دفعه احساس خوشبختی کنی از اینکه این آدمها را در طول و عرض این زندگی تخمی ات ملاقات کرده ای و بعد بلافاصله احساس بدبختی کنی چون خیلی زود می فهمی که ای کاش ملاقاتشان نمی کردم چون حتمنِ حتما بعد از این احساس شیرین ( یا ترش یا خوش مزه یا ملس یا اصلا نمی دانم چه اسمی می توانند داشته باشند چنین احساساتی ! )آنچنان دلتنگی ای سراغت بیاید که مجبور شوی روزی پنج مرتبه و هر مرتبه چند سری کلمات آب نکشیده نثار روان اجدادت کنی که خب می مُردید اگر زاد و ولد نمی کردید و مثلا برحسب اتفاق ما الان اینجا نمی بودیم که هی دلمان تنگ شود و هی تنگ شود و اینقدر تنگ شود تا بالاخره پاره پوره گردد که بعد دیگر با تمام خودداری هایی که می کنیم دستِ آخر این گوشی تلفن لعنتی را برداریم و زنگ بزنیم به یکی از همین جانور ها و ندانیم به چه زبانی حالی اش کنیم که بابا جون مُردم از بس دلم برایت تنگ شد و او هم به شیوه خودش جوابمان را بدهد و ما در دلمان هی بیشتر برایش دلتنگی بنماییم و اگر شما فکر کردید این داستان تمام می شود و یا مربوط به یکی از روزهای زندگی ماست یا خاطرات این تابستان ماست و یا تعطیلات خود را اینگونه گذرانده ایم خب باید بگویم کمی خنگید !
خیر قربان !
این داستان هر روز و هر شب ماست . آن هم از نوع ادواری اش .
(در ضمن اگر در حال تایپ کردن با لب تاپ اپل سفید جدیدتان هستید هیچ لزومی ندارد ساعت دو نیمه شب لاک قرمز به ناخن هایتان بزنید که بعد مجبور شوید عین خرچنگ تایپ کنید مبادا که تَرَک بردارد چینی .. ( ببخشید ! ) مبادا که قرمز شود لب تاپ کوچک سفید من ! )
و بعد شما توجه کنید که من از ویرگول استفاده نکردم چون نمی دانم جایش کجاست و اصلا مگر غیر از دلتنگی ما چیز مهم دیگری هم در دنیا وجود دارد ؟ حالا مشتی کلمه بدون ویرگول باشند که ما نمی میریم ولی از دلتنگی یک وقت دیدید مُردیم خدایی ناکرده !
از داستان میگفتم راستی . این ویدیو را ببینید . اگر تا به حال در زندگی تان به این موضوع فکر نکرده بودید دیگر به این وبلاگ سر نزنید چون مطمئن باشید ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم .


دیگر اینکه امشب که نطق کورمان بعد از چندین شب و روز باز شده می خواستم بگویم آن هم با صدای بلند که "عید خر است " و من اصلا سال نو و عید را دوست ندارم و هیچوقت هم نداشته ام .
آقای عباس خان از نوع کیارستمی نمایشگاه عکستان خیلی خیلی زشت و ناراحت کننده بود . (اینم اگر نمیگفتم ممکن بود بمیرم ! )
سبزه برای عید نداریم . هیچ هم مهم نیست . در عوض سمنو زیاد داریم . امسال هفت سینِ مان شش کاسه سمنو خواهد بود با یک سیب سبز .
در آخر یک دستورالعمل نیکاتی هم بگذاریم تَنگِ این همه حرفهای مُفت و آن هم اینکه :
گاهی اوقات معادله های زندگی ات را که همه اش به نتیجه " به تخمم " ختم می شود برهم بزن و اندیشه کن از نازکی خاطرِ یار !
.
.
و خب
جدا همین دیگر !
..






2009/03/12
.... : خیلی بهت فکر می کنم . خیلی زیاد .
...: منم تمام مدت دارم سعی می کنم شاید بتونم بهت فکر نکنم .
..

2009/03/08
پوستم رابه دیوار آویختم .
رویش گل سرخ سنجاق کردم .
این طوری وقتی از راهروی باریک خانه مان رد می شوی بوی پوستم را حتما حس خواهی کرد .
بوی نوزاد را .
و
باز فکر می کنی من زنده ام .
..



2009/03/07
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است !
.
.
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد بود !
..

حافظ به روایت نیکات
2009/03/04
روی سقف اتاقم ستاره ای دارم . درست بالای سرم ، جایی که می خوابم .
ستاره ایست که کنار یک خط طلوع می کند هر شب .
خط را نمی دانم چیست اما ستاره را می شناسم .
خیلی خوب .
همیشه اما تعجبم از این است که او روی سقف چه می کند . جایش آخر کنار من باید باشد نه آن بالا که دستم بهش نمی رسد . که دلم را فقط به بودنش خوش کرده ام .
این را هم اما مدتی ست گذاشته ام پای همان وارونگی های احمقانه این دنیایی .
می خواهم بگویم ... . نه ! نمی گویم ! اینطوری بهتر است .
.....................
تا آن شب که آن اتفاق جالب افتاد گمان نمی کردم وارونگی های این دنیا به این شکل هم می توانند اتفاق بیافتند .
چشمانم را که می بستم همه چیز سفید و روشن می شد و وقتی می گشودمشان ، سیاه و تاریک .
چند بار امتحان کردم . یعنی چشمانم را باز و بسته کردم . نتیجه ثابت بود .
شاید باید تعجب می کردم اما این یک قلم را هم مدتی ست که دیگر نمی کنم . تعجب را می گویم !
این شد که شب را با چشمان ِ باز ِ باز خوابیدم تا صبح که مرا در اتاقم یافتند و کسی که از همه مهربان تر بود با دستش چشمانم را بست در حالیکه با شگفتی به تصویر ستاره و خطی که در سیاهی چشمانم حک شده بود نگاه می کرد .
من مرده بودم !
..



2009/03/01
ناف بعضی روزها را اصلا با دلتنگی بریده اند انگار !
..