روی سقف اتاقم ستاره ای دارم . درست بالای سرم ، جایی که می خوابم .
ستاره ایست که کنار یک خط طلوع می کند هر شب .
خط را نمی دانم چیست اما ستاره را می شناسم .
خیلی خوب .
همیشه اما تعجبم از این است که او روی سقف چه می کند . جایش آخر کنار من باید باشد نه آن بالا که دستم بهش نمی رسد . که دلم را فقط به بودنش خوش کرده ام .
این را هم اما مدتی ست گذاشته ام پای همان وارونگی های احمقانه این دنیایی .
می خواهم بگویم ... . نه ! نمی گویم ! اینطوری بهتر است .
.....................
تا آن شب که آن اتفاق جالب افتاد گمان نمی کردم وارونگی های این دنیا به این شکل هم می توانند اتفاق بیافتند .
چشمانم را که می بستم همه چیز سفید و روشن می شد و وقتی می گشودمشان ، سیاه و تاریک .
چند بار امتحان کردم . یعنی چشمانم را باز و بسته کردم . نتیجه ثابت بود .
شاید باید تعجب می کردم اما این یک قلم را هم مدتی ست که دیگر نمی کنم . تعجب را می گویم !
این شد که شب را با چشمان ِ باز ِ باز خوابیدم تا صبح که مرا در اتاقم یافتند و کسی که از همه مهربان تر بود با دستش چشمانم را بست در حالیکه با شگفتی به تصویر ستاره و خطی که در سیاهی چشمانم حک شده بود نگاه می کرد .
من مرده بودم !
..
chera nemishe inja farsi nevesht?