2009/05/12
تا آن لحظه که کتاب به دست و در حالی که یک نفس عمیق را با صدا بیرون دادی نشستی لبه تخت و تختخواب تکان کوچکی خورد ، گمان می کردم باز دچار توهم شده ام که اینجایی و تمام این گفتگوها در ذهن من هستند .
جرات و البته توان باز کردن چشم هایم را نداشتم . می ترسیدم نباشی .
صدای ورق زدن کتاب می آمد .
یک بار هم آب دهانت را با صدا قورت دادی .
پرسیدی : بخوانم ؟
جواب ندادم .
مچ دست راستم را با گرمی فشار دادی و گفتی : پس می خوانم و خواندی داستانی را که بارها و بارها در ذهنم با صدای تو شنیده بودم .
.
.
حالا اگر آن دستگاه اکسیژن را برای همیشه قطع کنند دیگر آرزویی ندارم .