2009/05/15
این نوشته در واقع نامه ایست برای کسی که فکر می کنم مرا نشناسد . کمی طولانی ست . می توانید نخوانید .
......

آه دختر جان ، دختر جان
سلام
این دنیای به شدت احمقانه کوچک ، آنقدر کوچک هست که مطمئن نباشم مرا نشناسی . کسی چه می داند . یعنی هیچ چیز را هیچ کس نمی داند که اگر می دانستند و می دانستیم الان من اینجا نبودم و تو آنجا .
اصلا تو کجایی ؟ حتی این را درست نمی دانم . همین قدر می دانم که دوری . چه اهمیتی دارد واقعا . چیزی که اهمیت دارد اینست که تو چندی ست در زندگی من روان شده ای . راهت دادم به شب های تا سپیده بیدارم . باز هم مثل همیشه اتفاق کوچکی باعث اتفاق بزرگی شد . تو را یافتم . پیدایت کردم .
چند شبی ست که با حرف هایت و درد دل هایت به خواب می روم . خوابهایی که میبینم بی تاثیر از آنچه تو گفتی نیست .
آه دختر جان راستی ، می دانی من و تو خواب های مشترک زیادی دیده ایم . این را مطمئنم .
زندگی مشترکمان را از همین جا هم اگر آغاز کنیم خیلی جالب خواهد بود . بماند که ما سالهاست که داریم با اشتراکاتمان زندگی می کنیم بدون اینکه از وجود هم خبر داشته باشیم . بدون اینکه بدانیم داریم در زندگی یکدیگر تاثیر می گذاریم . بدون اینکه بدانیم چقدر فصل مشترک داریم . بدون اینکه بدانی این روزها چقدر به آن روزهای تو فکر می کنم . چقدر دلم می خواهد ببینمت در آن روزها که حال و روز این روزهای من ست .
می دانم که ممکن نیست .
روزمرگی های آن روزهای تو ، روزمرگی های این روزهای من است .
بی تابی های آن روزهای تو ، بی تابی های امروز های من است .
تمام آن چیزهایی که تو آن روزهایت را صرفشان کردی حالا از آن من هستند و من هر روز و هر شب از خودم و از کسی که با من است با صدای بلند هزاران بار می پرسم چرا ؟
این دیگر چه بازی ایست ؟ می دانم که داریم بازی می کنیم اما هدف این بازی را نمی دانم . کلافه ام . کلافه ام می کنی . کلافه ام می کنند .
برای نتیجه این بازی بی تابم .
کاش نزدیکم بودی .
کاش مرا می شناختی .
کاش مرا بشناسی .
کاش می دانستی یک جمله تو در آن روزها چه به سر این روزهای من آورده . دلم می خواهد زمان را برگردانم و به تو بگویم که نگو ، دست نگه دار ، ویران نکن . نترس . ادامه بده . من نمی توانم از پس نتیجه کارهای تو بربیایم . رحم داشته باش .
اما همه این ها خیال پردازیست .
چاره ای نداریم جز ادامه بازی . من ادامه می دهم . تو هم که اصلا خبر نداری . پس راحت و آسوده به زندگیت ادامه بده تا یک روزی ، یک جایی در همین دنیای احمقانه یکدیگر را ملاقات کنیم و شاید من آن روز اینقدر پخته شده باشم که فقط به رویت لبخند بزنم و حتی شاید در آغوشت بکشم برای تمام اشتراکاتی که در روزهای مشترک زندگیمان داشته ایم و تو از آن بی خبر بوده ای .
آن روز اگر بیاید تمام گذشته مان را با یک نام می توانیم به هم بدوزیم .
این نامه را برایت نوشتم با اینکه می دانم هیچوقت آن را نخواهی خواند و اگر هم بر حسب اتفاق گذرت به اینجا بیافتد نخواهی دانست مخاطب من تو هستی . چطور ممکن است بدانی . چطور ؟
سومین شبی ست که تا صبح بیدارم . تو بیدارم نگه می داری . بی آنکه بدانی . همانطور که من نمی دانم شاید یک زمانی نوشته های بی سر و ته من ، زنی در آستانه سی و یک سالگی ، دخترک دیگری را روزها و شب ها به خود مشغول کند و در آن ها دنبال خودش بگردد و نداند من که بودم و که هستم و چه می کنم .
می خواهم بگویم خیلی خوب خودت را در آن روزهایت جا گذاشتی برای من . نوشتن خوب است . نوشتنت خوب بود . خوب شد که رد حس و حالت را با کلمات جا گذاشتی در آن زمان که برسد به دست من .
دوباره سپیده زد .
هر کجا هستی و هر چه می کنی ، روزگارت خوش .
تا وقتی بدانم زنده ای ، مشتاق دیدارت هستم .
نیکی