2009/05/29
مرد در درگاهی اتاق ایستاد .
دخترش را نگاه کرد .
همانطور نشسته بود پشت میزش . همانطور که هر وقت پای تلفن ازش می پرسید کجایی دختر جواب می داد نشسته ام پشت میز .
زانواش را اما نگرفته بود در بغلش که یعنی حالش خوب است .
دختر سرش را گذاشته بود روی میز .
ساکت بود . هیییییسسس !
خیلی ساکت بود .
آرام نزدیکش شد .
به نفسش گوش داد .
یادش افتاد دختر که کوچک بود همیشه به پدرش در خواب زل می زد که ببیند نفس می کشد یا نه .
همیشه نگران بود مبادا پدرش نفس نکشد .
لحظه ای احساس کرد نگران است نکند دخترش نفس نکشد .
طاقتش تمام شده بود . نمی توانست روی صدای نفسش تمرکز کند .
دستش را ، دست گرمش را ، همان دستهایی که نظیرشان را دختر هم داشت با همان شکل انگشتها و ناخن ها و همانقدر گرم ( که البته فقط به جای حس پدری پُر بودند از حس مادری ! ) ، گذاشت روی سر دختر و موهای نرم و نازک و کوتاهش را نوازش کرد . دید دختر می لرزد . دستهایش زلزله های درون دختر را تشخیص می داد . تکه ای جدا شده از خودش بود آخر .
لرزید . عین یک پدر . موهایش خاکستری شد . صورتش چین خورد . پشتش خم شد . صدایش لرزید . چشمانش مرطوب شد .
با تمام نیروی باقی مانده اش اسم دختر را به زبان آورد و غرق لذت شد .
دختر آرام کمی سرش را بالا آورد و بدون اینکه به چشمان مرد نگاه کند دست پدر را بوسید . بوسید . بوسید .
برایش شعری خواند .
شعری خواند که بگوید تسلیم شده است .
که بگوید دیگر نگرانم نباش .
این زلزله ها دخترت را ویران نمی کند چون رضایت داده به هر آنچه که هست همانطور که واقعا هست .
پیر نشو .
فقط دستم را بگیر تا بتوانم از داستان بیرون بیاییم . باز بنشینم سر شاخه آن درخت و زن داستان هایم را از بالا نگاه کنم و به شکنندگی اش در دلم بخندم و دلم برایش بلرزد .
..
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود
زنهار از این بیایان وین راه بی نهایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد
..
پدر رفته بود !