2009/07/02
این روزها که پُر است از بدها ، پُر است از بدترها و گاهی حتی بدترین ها ، چه وقت رفتن بود ؟
چه وقت نیامدن است حالا ؟
خانه خالی بدون خودت را می خواهم چه کنم ؟
آب دادن به گلدان هایت برایم شده است شکنجه .
باز کردن در خانه ات با کلیدی که به من سپردی را نمی خواهم لعنتی .
دَر زدن می خواهم .
در باز شدن می خواهم .
خوش آمد گفتن می خواهم .
لبخندِ روی لبت را می خواهم .
بوسه ات را می خواهم .
رفتن و آمدنت را می خواهم .
چه عادت کرده بودم به همه اینها .
همیشه همینطور ناگهان می روی .
همیشه همینطور ناگهان بیا .
فقط دیر نباشد دیگر !
دیر نباشد !
دیر !
..