2009/07/08
مردی را می شناسم که هر سال روز تولدش یک تصمیم عجیب می گیرد .
تصمیماتش همیشه اما از یک قانون پیروی می کنند .
ترک می کنم !
همیشه شب تولدش تصمیم به ترک یکی از چیزهایی می گیرد که بسیار زیاد دوستش می دارد .
اولین بار وقتی از این هدیه ای که هر سال به خودش می دهد خبر دار شدم دوازده ساله بودم . خیلی تعجب کردم .
از همان سال به نشانه اینکه من هم می توانم چیزی را در دنیا ترک کنم تصمیم گرفتم دیگر هرگز با هیچ فنجان چای که می نوشم قندی نخورم و حالا نوزده سال است که من قند نخورده ام .
اینکه چرا این تصمیم را گرفتم دقیقا مربوط به همان لحظه ای بود که تحت تاثیر مَرد بودم . اولین چیزی بود که به ذهنم رسید . باور کن که حتی این تصمیم کوچک و بی اهمیت هم به من احساس خوبی می داد . احساس قدرت !
امسال شب تولدم باز یاد مرد افتادم . تصمیم گرفتم ترک کنم . چیزی را ترک کنم که بیشتر از هر چیزی دوستش دارم . یک باره انگار از همان لحظه ای که تصمیم گرفتم شانه هایم سبک شدند . می دانستم که کار ساده ای نخواهد بود . می دانستم این انرژی و سبکی همیشه به این قوت نخواهد ماند . می دانستم که روزهای سختی در پیش خواهم داشت .
خب اما قصدم همین بود .
ترک کردن همیشه سخت است .
همیشه سخت بوده !
و برای همین هر کسی نمی تواند ترک کند !
و خب ، این هم خیلی خوب است و هم خیلی بد !
همه این ها را گفتم که بدانی ترک کردنت آن اندازه هم که فکر می کردم برایم سخت نیست !
و خب این دیگر از خوب هم خوب تر است !
هم برای من و هم برای تو که با زبان بی زبانی همین را خواستی !
..
با مهر و دوستی
نیکی