2009/07/20
نامش را نمی نویسم. چه کار به نامش دارم. از این پس صدایش می کنم به نام گل سرخ، از رمان بی نظیر امبرتو اکو وام می گیرم. مهم این است که راه قلمش به دل باز است و مستقیم. چیزی نمی نویسد جز آن که در دلش می گذرد. نوشته اش را بخوانید. به باورم گزارش صادق و صمیمی است از این روزها.

این را همه میگویند.. هر کدام چند بار ..کفشهای راحت برای دویدن نشانه های کوچک سبز توی جیب ها یا جایی ته کیفت.. اگر که به هم رسیدیم و سبزها زیاد شدند سربندها و مچ بندها را می بندیم.

هیچ چیز اضافه ای همراه نمی برم.بدنم را می برم که در کنار بقیه بدنها آن حجم بزرگ ..آن بدن بزرگ.. "مردم" ..ساخته شود بلکه آنکه توان شمردن رأی مان را نداشته .. و اساسا توان شمردن ندارد ما را ببیند.. حجم مان را.. بدن هایمان را..بدون هیچ چیز اضافه .. با ماسک های آبلیمو زده و کفش های راحتی ..که یعنی می دانیم که ایستاده ای آنجا با همه ابزارهای اضا فه ..با اسلحه های سنگین ..موتور های بزرگ..لباسهای تیره و سپرهایی که معلوم نیست برای دفاع در مقابل کدام حمله همراه توست

جلوی همه مأمورها و معذورهای این روزها راه می رویم.. و خسته نباشید می گوییم.. ایستاده اند در سایه.. بالباسهای نیروی انتظامی.. با لباسهای حامیان جان و مال مردم. حامیانی که این روزها حمایت از خودشان هم نمی توانند بکنند. و گاهی در آن بلبشوی حمله و ترس و فرار ..خودشان هم مشغول فرارند.. رد می شویم از جلوی نیروی انتظامی تحقیر شده امان. و گاهی به چشمهایشان خیره می شویم.. مگر جرقه بزند این اتصال نگاه و معجزه ای شود و نیروی سرگردان انتظامی بشود محافظ جان این بدنهای بی دفاع.. این جان های بدون هیچ چیز اضافه.

مردم راه می روند در سکوت . سکوتشان از مواجه بدنشان با زمختی زور و توحش و اسلحه است. انگار که برای آروم شدن طرف مقابل که حیوان بی قرار یست باید سکوت کنی.. و تکرار کنی در دلت: آروم... آروم... آروم..

راه می رویم از چپ به راست.. با هدایت نیروی انتظامی دوباره بر می گردیم از راست به چپ.. پیر تر ها خسته شده اند.. هوا گرم است روی لبه پله ها می نشینند. مردی با بلندگو و سربازان اسلحه به دست لابه لای بدن ها راه می رود... نعره می زند: "حرکت کنید.. بلند می شید یا ببرمتون"

احتیاجی به نعره نیست..بلندگو هم نمی خواهد.. صدایش به همه جا می رسد.. از لای سکوت می گذرد می رسد به گوش. همه گوشهای مردمی که سکوت کرده اند. که توحش را دور بزنند و حقشان را با حجم این بدن بی شکل برای کسی بالاتر یاد آور بشوند. انگار که آن کس بالا تر انقدر دور شده است که باید بزرگ باشی..خیلی بزرگ که از آن فاصله هم دیده شوی.. شبح مردم در حال شکل گیریست..

در سکوت راه رفتن از چپ به راست و از راست به چپ در فاصله انقلاب تا فلسطین سرها پایین است هراس و اعتماد به نفس در هم تنیده شده.. و مردم در بی اعتمادی به اطرافیانشان که ممکن است لباس شخصی باشد یا مأ موری معذور به چیز بزرگتری اعتماد دارند.. گاهی چشم در چشم می شوند و اگر ذوق و اعتماده ته ته چشمت را به آن چیز بزرگ تر دیدند یعنی که ما با همیم. مردم همدگیر را جستجو می کنند با همین نیم نگاه و گاهی زیر لب گفتن کلامی که لباس شخصی بیچاره نمی داند و نمی تواند که تقلید کند تا شبیه مردم باشد که لباس شخصی اش هم این روزها شناسایی شده است ..تفاوت در لباس ها نیست در نگاه است در نفس است در صدای پاهای هراسناک اما با اعتماد به نفسیست که می دانند باید گذر کرد..باید با بدنت بایستی این تنها راه و آخرین راه است.

ساعتی به این چپ و راست رفتن و این سکوت و هراس می گذرد شعار ها شروع می شود با بلندگوهای بلند و خوش کیفیت نماز جمعه مردم با صدای بلند جواب می دهند. این اولین صدایی است که از ما بلند می شود بین دو شعار هم دوباره سکوت می شود مردم شعار ها را تکرار نمی کنند پاسخ می دهند بلندگوها فریاد می زنند.. عربده می کشند مردم یک صدا پاسخ می دهند پاسخ ها همه مثل هم است بی هیچ هماهنگی همه می دانند.

توده بی شکل تشکیل شده است خیابان در آستانه فتح شدن است..کم کم سکوت شکسته می شود.. صورتها پوشانده می شود شعار ها بلند می شود نوارهای سبز از جیب ها و کیف ها بیرون می آید دستهایی برای ثبت لحظه ها با موبایل بالا می رود.. ترس و هراس همچنان هست و ترکیب شده است با عجله برای تجربه دلپذیره بودن در آن توده سبز و امن . پیره مردی با عجله دست بندهای سبز پخش می کند.. عکس موسوی از کیف ها بیرون می آید آفتاب کم رنگ می شود.. همه چیز کم رنگ تر از دست بندهای سبز است.هیچ کس نمی داند چه می شود.. این ندانستن بخشی از تجربه ای روزهاست..صبح که از خواب بلند می شوی و لباسهایت را می پوشی و بدون هیچ چیز اضافه حتی کارت شناسایی.. بدون هیچ هویتی جز بدنت می روی به سمت جایی که قرار است توده درست شود، نمی دانی چه پیش می آید..

مردم سبز شده اند.. بادکنک های سبز بالا میرود.. سرود می خوانند بدنها.. یکی می شوند در هم می لولند.. بدن بزرگی شکل می گیرد که ما نمی توانی بینیم ..از پسری نشسته روی شاخه درختی می پرسم چه می بینی:.." آدم فقط آدم.. تا جایی که می بینم"

سرخوشی سبز نیم ساعتی ادامه پیدا می کند.. همه جا را گرفته ایم.. پله ها ..سکوها.. نرده ها جدول.. خیابان فرش شده است با آدم. مقابل سر در دانشگاه تهران.. سردری که تاریخ را دیده است حالا ایستاده ما را هم نگاه می کند خوشحالیم که حافظه تاریخیش ما را ثبت خواهد کرد و او را هم که هجوم آورد. با صداهای بلند. هم زمان با صدای اذان : هی علی خیر العمل... با صدای گوش خراش تیر.. که لا به لای فریاد نترسید نترسید گم می شد. سرهای لوله ها به سمت بدن بی شکل چرخید ..بدنها دویدن را آغاز کردند .. در این دویدن توده فشرده تر می شود.. شبیه به عضله ای که جمع می شود که قدرت بگیرد..هیچ چیز نمی بینی جز تاریکی داغ بدن زن ها و مردان به هم تنیده. و ما پنج نفر که در هم لولیده می دویم.. و تنها یمان همه تماس ممکن را تجربه می کند. چشمها می سوزد و روسری ات و بدن های به هم پیچیده از اشک و تف های مداوم دهنهای اطرافت خیس می شود.ما می دویم.

توده به گشادی شروع خیابانی بعدی که می رسد دستها دنبال چیزی برای به آتش کشیدن می گردند.. کسی با سیگار روشن دستهایشان را می گذارد دو طرف صورت من و در آن فاصله خیس و چسبناک بوی گند سیگار را فوت می کند توی صورتم.. بوی گند، التهاب صورتم را می خواباند.. به ثانیه ای کارش را با سیگار دیگری برای صورتهای ملتهب بعدی تکرار می کنم.. دستها دنبال به آتش کشیدن چیزی میگردند.. زنی با چادر نماز بدن ها را کنار می زند سجاده اش را می اندازد روی کاغذ آتیش گرفته.. که بسوزانید.. جایی برای نماز خواندن نیست.. پیره مردی دستهایش مشت شده ..در مشتهایش سنگها.. مردی به دنبالش می دود دستش را می گیرد که" سنگ را بیا انداز..این کار ما نیست" ..مشتش را باز نمی کند خشمگین است زنش زیر چادر مشکی اشک می ریزد دستم را می گذارم روی شانه های ملتهبش که صبور باش آرام باش ما انتقام می گیریم.....عاقبت مشت را باز می کند.. سنگها می غلتند زیر پاهایمان گم می شوند ..لابه لای خشمی چندین برابر بزرگتر..

نفس ها تازه می شود..نفس مهاجم هم.. دوباره حمله میکنند.. فرصت فرار نیست..متلاشی می شویم به کوچه ای می گریزم که به صورت غریزی کوچه پناه گاه است.. کوچه پناه نیست چون می آیند عربده کشان به دنبالمان.. می گریزیم به پارکینگ خانه ای که درهایش باز است..نفس ها بالا نمی آید.. کف پارکینگ پهن می شویم .. به صورت خون آلود مردی روبرویم خیره می شوم.. خیره گی طولی نمی کشد. عربده نزدیک می شود به در می کوبند دویدن از سر گرفته می شود از پله ها می دویم بالا.. درها را می کوبیم چند نفره.. دری باز می شود دسته ای حجوم می برند تو ..من هم.

دوباره سکوت.. صاحبخانه با صدای یواش می پرسد آب می خورید؟.. همه با سر جواب می دهند بله.. صدای نفس ها بلند است.آب خنک می خوریم.. صدای عربده تمام شده.. می رویم بیرون.. از لابه لای شیشه های شکسته در ورودی خانه می گذریم کوچه ملتهب است ..دسته دسته آدمها از خونه ها ها بیرون می آیند.. در سکوت.. راه می روند که خودشان را برسانند به خیابان امنی.. صدای موتور در تمام کوچه ها می پیچد.. می رویم مستقیم .. آدمها به دنبال گم شده ها یشان می گردند از درهای باز سوال می کنند ..

در آستانه هر دری زنی با پارچ آب خنک ایستاده است.. دوباره صدای تیر می آید.. سعی می کنیم ندویم.. بدن را استوار می کنیم.. و مرور می کنیم آن بدن بی شکل حجیم را پیش از فروپاشی.. مرور آن تصویر آرامش می دهد

سوار ماشینی می شویم که دور شویم از مخمصه.. پیر مرد راننده عرق می ریزد از گرما.. و می خواند برای این چند بدن خسته در این ظهر داغ . می گوید جوان می شود از دیدن ما.. از دیدن ایران .. که زنده است

می گوید که :
شهر بیدار شده است

بدنهای از خواب پریده در کوچه های شهر پراکنده می شوند.. که برسند به خانه های امن با آشپزخانه های همیشه زنده.. که آب خنکی بخورند و غذایی که زانوهای لرزانشان را استوار کند. از دیگری بپرسند که چه دیده است و در آن بی خبری بی انتهای صدا و سیمای دروغ دل قوی دارند که فردا روشن است.

بدنها عصر که می شود کیف ها و کارتهای شناسایی شان را دستشان می گیرند صورتان را در آینه مرتب می کنند.. در کافه ها یا مهمانی های خانوادگی می نشینند و زندگی تهرانیشان را که مالکی جز خودشان ندارد از سر میگیرند. میان خیار پوست کندن و تعارف میوه های چیده شده روی میز صدای الله و اکبر می آید.. میوه ها را رها می کنند.. صحبت های روز مره را هم.. می روند روی پشت بام..

صدای تکه های توده بی شکل در شب می پیچد :

الله و اکبر

فریاد که می زنی.. تمام تصویر ها دوباره مرور می شود.. ترس ..صلح.. خشم...فرار. توحش. بدنها

الله و اکبر

فریاد که می زنی. مزه گاز اشک آور می پیچد توی دماغت..

الله و اکبر

پاسخی که از انتهای تاریکی می آید پاسخ زنی میانسال است..یا مردی خشمگین یا پسری خسته از دویدن.. که خدا را بزرگ می کند.

الله و اکبر

یک روز دیگر با آن پیکر عظیم بی شکل در سکوت .. و این وهم بزرگ ساختمانها در شب که فریاد می کشند، تمام می شود

بدنها به رخت خواب می روند.

. بدون هیچ چیز اضافه

بدون کارت شناسایی .

.شاید که آن بدن بزرگ را دوباره در خواب تجربه کنند.



به نام گل سرخ

فردای نماز جمعه سبز