2009/08/08
شب عجیب و آرامی که نظیرش قبل از این نبوده .
انگار اتفاقی افتاده که همیشه ترسش را داشته .
اما حالا اتفاق افتاده ، تمام شده و آنقدر ها هم ترسناک نبوده که فکرش را می کرده و یا شاید هنوز گرم است و نفهمیده چه اتفاقی افتاده . به هر حال هر چه که هست شبی که می گذرد بسیار آرام است . به شکل دلهره آوری ترسناک است .
خود زن ته دلش می لرزد از آرامش خودش . می داند که بالاخره سَر باز می کند این آتشفشانی که خفه اش کرده .
برق می رود .
زن حرکتی نمی کند .
فندکش را از کشوی میز بیرون می آورد و شمع روی میز را روشن می کند . حالا که فندکش در دست است سیگاری هم آتش می زند . دود سیگار در روشنایی صفحه مانیتور چه زیبا تاب می خورد و مثل افکار تابیده زن به هوا می رود .
رقص تانگوی پیاتزولا این صحنه را شهوت آلود تر از آنچه که واقعا هست می نمایاند .
اندازه احساسات و حال و هوای آدمی را چه چیزی معلوم می کند ؟!
کسی چه می داند در سر زن چه می گذرد ؟!
چه کسی می داند امروز برایش چه روزی بوده ؟!
چه چیزهایی شنیده و چه فکرهایی کرده ؟!
حس امشبش شاید فقط دلتنگی باشد . دلتنگی برای چیزی که هنوز به دست نیاورده از دستش داده و می داند حسرتش برای همیشه بر دلش خواهد ماند . شاید حتی بعدها در آینده ، همین آینده کثافت و بی رحمی که مانع خیلی چیزهاست ، که اصلا معلوم نیست حقیقت دارد یا نه ، از رفتار امروزش پشیمان باشد . پشیمان از اینکه پافشاری نکرد برای به دست آوردن چیزی که آرزویش بود نه پشیمان از بی پروایی اش آنطور که تو می گویی .
بی پروایی نبود .
بی پروایی نیست .
بی پروایی نبود .
بی پروایی نیست .
چرا هراسیدی ؟
..