یک صبح یکشنبه پاییزی ، خیس از باران شب قبل
صدای گنجشک ها روی شاخه های تنها درختِ جوانِ مقابلِ تنها پنجره خانه ، گوش نواز بود . شیطنت خاصی در صدایشان موج می زد .
زن حس می کرد بیدار شده است . دلش اما نمی خواست که حسش درست باشد . کمی کِش آمد . پای چپش را از زیر پتو بیرون آورد و چسباند به دیوار کنار تختخواب . از خنکی دیوار کیف کرد . به سمت راستش نگاه کرد . او هنوز خواب بود .
آرام از تخت خواب بیرون آمد . کفش های گرم و نرمِ پارچه ای سیاهش را پوشید . کفپوش چوبی جیر جیر می کرد ! همیشه ! اما صبح های یکشنبه انگار صدای جیر جیرش بلندتر از روزهای دیگر است یا او اینطور فکر می کرد . یک بار این فکرش را به او گفته بود و او کلی خندیده بود . گفته بود تو دیوانه ای !
امیدوار بود بیدارش نکرده باشد .
احساس گرسنگی می کرد اما دلش بستنی نمی خواست ! یادآوری بستنی خوردن ، توی رختخواب ، یک صبح تابستانی ، دلش را مچاله کرد . نفسش را با حسرت بیرون داد . به سمت اجاق گاز رفت . لبخندش گرفت وقتی چشمش به قهوه جوش شسته شده افتاد . دیروز کلی با هم سر اینکه چه لذتی دارد هر صبح قهوه جوش تمیز داشته باشیم حرف زده بودند و دستِ آخر به این نتیجه رسیده بودند که چرا ما دو تا قهوه جوش نداریم و تصمیم گرفته بودند در اولین فرصت یک قهوه جوش دیگر بخرند تا هر روز به این آرزویشان برسند و کلی خندیده بودند که ای کاش همه آرزو ها همینطور خوب بودند و دست آخر سرِ شب خودش قهوه جوش را شسته بود که فردا صبح ، آن دیگری را خوشحال کرده باشد . حالا اما خودش خوشحال شده بود . دیگری در خواب عمیقی فرو رفته بود . هر چند خیلی به نظر غیر عادی می آمد که او آن ساعت صبح خواب باشد اما آن که بیدار بود می دانست احتمالا رمقِ بیدار شدن ندارد . دیشب تا صبح با تمام توانش استفراغ کرده بود . دیگر جانی نداشت . زیاده روی کرده بود یا شراب ناسازگار بود را نمی دانست فقط وقتی خودش را رسانده بود به خانه رنگ به رو نداشت . کمی با هم شوخی کرده بودند و چندین بار میان شوخی هایشان با نگاهی شرمنده به سمت دستشویی دویده بود و استفراغ کرده بود . او که استفراغ می کرد از صدایش زن هم عُق می زد . یکی از ضعف هایش در زندگی این بود که طاقت استفراغ کسی را نداشت اما به او نگفت که معذب نباشد . تقصیر او نبود . مشکل از کوچکی خانه بود .
دیگ کوچک قهوه جوش را از آب سرد پر کرد . قسمت مخصوص قهوه را از قهوه پر کرد همان قدر که او همیشه دوست داشت و مخصوصا همیشه تاکید می کرد باید کمی با پشت قاشق قهوه را فشرده کنی و همیشه می گفت این یک تکنیک مخصوص است که فلانی گفته و زن می دانست که فلانی سابقه درخشانی در قهوه ساختن دارد پس بی چون و چرا پذیرفته بود .
قهوه جوش را روی شعله گذاشت .
پالتویش را روی لباس خوابش به تن کرد و شال گردنش را هم خیلی بی توجه دو دور ، دورِ گردنش چرخاند و لحظه آخر نگاهی در آینه انداخت و دستی به موهای پریشانش کشید . حقیقتش اینست که همیشه دلش می خواسته موهای کوتاهش پریشان باشد چیزی شبیه به موهای شازده کوچولو ، اما نمی شد . یک درگیری همیشگی با آنچه دلش می خواست و آنچه که بود ، داشت . غرولندی کرد و در دلش لعنت فرستاد به هر چه خوددرگیری و باید و نباید !
با پاهای عریان کفشهای بیرونش را پوشید . دست در جیب پالتو کرد و سکه های درون جیبش را با لمس کردنشان شمرد . کافی بودند . کلید طلایی را از روی در برداشت و سریع و بی صدا از خانه بیرون رفت .
در که باز شد هوای باران دیده صبحگاه روحش را تازه کرد . از روی سنگفرشهای حیاط رد شد . در سنگین و بزرگ خانه را باز کرد و سریع خودش را به آن طرف خیابان رسانید . یکی از خوشبختی های اهالی این ساختمان این بود که نانوایی روبروی ساختمان یکشنبه ها کار می کند و خب این خیلی خوب است . سلام و احوالپرسی ای با زن عرب الاصلِ صاحب نانوایی کرد و دو نان شکلاتی داغ که لای کاغذ پیچیده شده بودند خرید و سریع به خانه بازگشت . ساق پاهایش یخ کرده بود . کلید طلایی را که در قفل چرخاند بوی قهوه همه خانه را پر کرده بود .
: صبح بخیر ! حتما خیلی گرسنه ای ، نه ؟!