اولین صحبت جدی که با هم داشتیم دیروز بود . یک روز آفتابی و خیلی سرد پاییزی پاریسی .
یک گفتگوی کاملا یک طرفه !
هیچ جوابی نداد ! حتی یک کلمه !
سکوتش را علامت رضا فرض کردم !
سنگفرش های خیابان های باریک بین قبرها حسابی خدمت کف پاهایم رسیده بودند .
عددهای نوشته شده روی سنگ ها حالم را به هم می زدند اما به جای بالا آوردن می خندیدم . زیاد !
هزار و هشتصد و سی و یک ، هزار و هشتصد و پنجاه و دو ، هزار و نهصد و هفت !
یک جور مسخره ای فضا شاد و مفرح بود . یک جور مسخره ای شاد بودم از دیدن این همه سنگ قبر زشت و زیبا . از تماشای قبرستانی که از صدقه سر مرگ تبدیل به یک اثر هنری شده است .
مرده ها با هم فرق دارند .
بعضی ها پولدارترند . خوش سلیقه ترند . شیک ترند . خانواده دارترند . بعضی ها زیباتر می میرند و از مرگشان هم اثر زیبا به جا می گذارند . همه این ها را از سنگ قبرشان می شود حدس زد . حتی گاهی می توان حدس زد ساکن کدام محله پاریس بوده اند یا چه نوع شرابی می نوشیده اند !
اولین گفتگوی دو نفره یک طرفه مان در همین مکان انجام شد .
دستم را گذاشتم روی شکمم جایی که حدس می زدم باید خودش را مچاله کرده باشد و گفتم:
″ خوب نگاه کن . آخر داستان را ببین . آخر تمام داستان های عالم را ببین . آخر داستان تمام آدم های تاثیر گذار و آدم های بی فایده این دنیا را ببین . پس بدون عجله به دنیا بیا و بیخیال زندگی کن . اینجا و هیچ کجای این دنیا خبری نیست که نیست ! باور کن ! ‶
سکوت !
سکوت !
سکوت !
..............
به راهمان ادامه دادیم .
..