2010/01/05
دور و برم را حسابی خلوت کرده ام . رنگ همه چیز را عوض کرده ام . شهر را عوض کرده ام . خانه را هم . تلویزیون را از زندگیم بیرون کردم .
حالا ناهار کوچکم را در حیاط می خورم . کتابم را به شکل ولو شده زیر آفتاب در گوشه دیگری از حیاط که اینترنت ندارد می خوانم . شبهای خنک این فصل را در آب گرم ، زیر آسمانِ بیابان که پر از ستاره است شنا می کنم . بعد از غروب در بالکن کوچک خانه ، شمع ها را در شمعدان های شیشه ای رنگی روشن می کنم .
دیگر کتاب هایی که خواندشان عذابم می دهد اما همه می گویند شاهکار است ، نمی خوانم .
فیلم های روزی که هر جا می نشینم اسمشان را می شنوم ، نمی بینم چون همیشه پشیمان شده ام .
کارهای خودم را به دوستانم هدیه می دهم و در عوض از کارهای آن ها به دیوارها می آویزم . دوستانم باید همیشه چیزی داشته باشند که غالبا دارند .
به تجربه های خیلی شخصی و جدید فکر می کنم .
تجربه ام می گوید همیشه بعد از این عیش های تمام که در زندگی بسیار برایم پیش آمده، دچار یک گردباد می شوم که بسیار بسیار سخت و لذت بخش است و من همیشه دلتنگ آن روزهای طوفانی ام که این قدرت را دارم که هر کاری انجام دهم و غالبا تا مدت ها مَستم .
و خب ،
همه این ها خیلی خوب است .
..