2010/03/20
کلا که من هیچ وقت احساس خاصی نسبت به نوروز نداشتم و همچنان هم ندارم . نوروز برای من از بچگی مساوی بوده با سفرهای هیجان انگیز و تعطیلات خانوادگی و عزیز بودنش به همین دلیل بوده . ولی بوی نوروز را خوب یادم هست مخصوصا نوروزهای مشهد رو و بعدش که تمام درختان کوچه غرق اقاقیا می شد و صدای پرنده ها و ... .
می خوام بگم من همونقدر از اومدن بهار خوشحال می شم که از اومدن زمستون یا تابستان .

همیشه از عید دیدنی و شلوغ بازی های مربوط به اون فراری بودم و هستم و نزدیکترین خاطرات عید دیدنی ام بر میگردد به نوروز سال هفتاد و پنج که رفته بودیم تبریز و در عرض دو روز اول عید مجبور شدیم ده بار بریم عید دیدنی خونه چند نفر که همشون تکراری بودند . یعنی همه اون آدما می رفتند خونه برادر بزرگه و بعد از دو ساعت همه می رفتند خونه خواهر بزرگه . بعد دوباره همونا می رفتند خونه برادر کوچیکه و این داستان ادامه داشت تا اینکه ما فرار رو بر قرار ترجیح دادیم .

لحظه سال تحویل هم بیشتر مواقع سعی می کنم در یک وضعیت خیلی عادی باشم . مثلا پارسال درست در لحظه سال تحویل داشتم وبلاگ می نوشتم . دو سال قبلش این همه راه رفتیم تا اروپا و بعدش حدود هزار کیلومتر راه رو با قطار از برلین تا متز اومدیم که لحظه سال تحویل پیش مانا باشیم که مثلا اولین سال مهاجرتش تنها نباشه ولی درست یک ساعت قبل از سال تحویل از خستگی خوابیدیم !

حالا از همه این بی احساسی ها بگذریم باید بگم که من خیلی هم آدم بی احساسی نیستم . راستش یک جورایی فرافکنی می کنم اما باید بگم که همیشه در لحظه تحویل سال با تمام وجودم به آدمهایی فکر می کنم که زندگیم بدون اونا معنی نداشته و نداره . دلم به اندازه تمام دنیا براشون تنگ می شه و سعی می کنم تصور کنم الان در چه وضعیتی هستند و باز در دلم به این فاصله ها و بایدها و نبایدهای اجباری لعنت بفرستم و این می شه که یک ناسزا هم نثار عید و نوروز می کنم و معمولا بعد از آن تا ساعتی خلقم به شدت تنگ است .

برای من نوروز واقعی همان روزهایی ست که دلم از دیدن یا شنیدن صدای کسی می لرزد و از خواندن نامه ای هر چند کوتاه به شوق می آیم . نوروز آن روزهایی ست که احساس خالی بودن نمی کنم . روزهایی که در من چیزی به حرکت درمی آید که باعث اتفاقی می شود که اسمش را بشود گذاشت زندگی . ″ زندگیِ من ‶ با تعریف من !

دخترک با تمام زوری که دارد که اتفاقا کم هم نیست دارد یادآوری می کند که منو یادت نره . یادم نمی ره !
چند روز دیگه بیشتر نمونده تا جوانه ام که حالا به مناسبت بهار به شکل شکوفه ای درآمده به میوه ای تبدیل شود . هیچ تجربه ای از میوه دادن ندارم . تجربیات و نظرات دیگران برایم اهمیت ندارد در این مورد خاص . نه آن دسته که به چشم یک فاجعه انسانی به این قضیه نگاه می کنند و نه آنهایی که تمام معنای زندگیشان را در مادر بودن می دانند . جالبتر اینکه هر دو گروه اگر تو را از خودشان ندانند شروع به تخریب می کنند . یعنی یا به تو می گویند زن عقب مانده و یا زنی که لیاقت مادر شدن ندارد !
به هر حال من ترجیح دادم تجربه شخصی خودم را داشته باشم تا اینکه تفاله تجربه دیگران را مزه مزه کنم . هر درختی ، هر آدمی میوه خودش را دارد با ویژگی های خاص خودش .

سخن آخر اینکه :
زهی خجسته زمانی که ″یار‶ بازآید !
و گرنه بهار و خزان و عمر ما که ناگزیر می آیند و می روند .
و خب ،
همین دیگر !
..



2 Comments:
sale no mobarak niki jaan.eidi shoma dar rahe pas.enshalah ke ba tajrobiyate khoobe khodet dokhtaraket ro ke midoonam esme besyar naaz va basalighei vasash entekhab kardin..be samar beresooni va lezate lahze lahzasho bebarin.pishapish tabrik migam.montazere akse honarmandane shoma az dokhtarak hastam.

Blogger نان و شراب said...
شاد باشي هميشه

نوروزت مبارك
لي لي