قرار است در همین ساعت که این پست به وسیله سرویس زمانبندی بلاگر محترم به روی هوا می رود من و تو از هم جدا شویم .
همزیستی مسالمت آمیز و بدون دردسرمان به پایان رسیده . راهی نیست . وقت تمام است .
چهل هفته تمام با هم بودیم . سفرهای طولانی رفتیم ، موسیقی های خوب شنیدیم ، خبرهای خوب و بد شنیدیم ، خانه مان را عوض کردیم ، کلی فیلم دیدیم ، یک عالمه کتاب خواندیم ، ساز زدیم ، عکس گرفتیم و خلاصه با هم زندگی کردیم . چند بار هم اجازه دادی که حضورت را نادیده بگیرم و هر قدر که دلم می خواهد دلتنگی کنم .
همین همراه بودنت باعث می شود خیلی نگران نباشم از وضعیت جدیدی که از این لحظه برای هر دویمان پیش آمده . یعنی اینکه من مادر تو هستم و تو فرزند من . این عناوین خودشان کلی وظایف و تعاریف گنده گنده به همراه دارند و به نظر ترسناک می رسند . تا همین جایش هم خیلی ها چیزهایی می گفتند که واقعیت نداشت (حداقل در مورد من و تو ) . پس از اینجا به بعدش هم می تواند شبیه چیز دیگری نباشد . باید دید !
تجربه داشتن فرزند از همان لحظه ای که فکرش به جان آدم می افتد تا آخرش که معلوم نیست چگونه خواهد بود به قدری شخصی ست که نسخه پیچیدن و صدور هر گونه دستورالعملی برای دیگری کاری بی هوده ست . به خصوص که از جانب کسانی باشد که خودشان تجربه شخصی نداشته اند !!!
باید اعتراف کنم هنوز چیزی از مهر مادری و عشق به فرزند و این چیزها نمی دانم . شاید هم نامگذاری هایم متفاوت است . این را هم باید صبر کرد و دید !
فعلا بیش از هر چیز مشتاق دیدارت هستم و در انتظار کشف گوشه و کنار شخصیت مستقلی که تو هستی . حتما تکه هایی از خودم را در تو خواهم دید . حتما گوشه هایی از پدرت را هم در تو خواهم دید اما این چیزی از ″ تو ‶ بودنِ تو کم نمی کند .
امیدوارم در زندگی ات شاد باشی اما غم را هم تجربه کنی . عاشق شوی و سخت عاشقی کنی با همه تلخی ها و شیرینی های عاشقی ، تا مثل نامت شفاف و پاک و زلال شوی . آینه شوی . زاینده شوی .
تولدت مبارک !
..
تنهادرغربت
توروخدا عکس بزار ببنیم این عسل خانم را
تنهادرغربت
Sally, toronto
khosh bashin