2010/04/25
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
صبح با موسیقی شروع می شود خب همیشه .
عضو جدید خانواده هم اهلِ حال است شکر خدا .
صبح با سه گاه آغاز شد .
سنتور مشکاتیان بود اول . لبخندی زدم . خدایت بیامرزاد .
در پراگ بودیم که خبر را شنیدیم .
بسطامی خواند : آن یار کزو خانه ما جای پری بود !
دلم ریخت .
فردای روز زلزله .
تلفن زنگ زد . بابا رنگ از رویش پرید . لبخند تلخی گوشه لبش دوید . گفت ایرج رفت . می دانستیم که دو روز بعدش عازم سفر اروپا بود . برای کنسرت . پس چرا رفته بود بَم ؟
برای خداحافظی شاید !
از مامان پرسیدم از آقای جنگوک چه خبر ؟
گفت بی خبر نیستیم اما مدتی هست که ندیدمشون .
باز تلفن زنگ زد .
گفت نوشته اند که عطا جنگوک .. !
دلم گرفت .
برای این همه شرافت و مظلومیت و انسانیت بعضی ها در عالم هنر و پر از خشم شدم از پلیدی و بی شرفی بسیاری از همان جماعت که خدا می داند می خواهند به کجا برسند .
عطا جنگوک برای من همیشه سمبل «انسانِ» هنرمند بود و خواهد بود . روی کلمه انسان تاکید می کنم !
یادش همیشه به خیر بوده و باز هم خواهد بود .
..........
سن که بالا می رود بار خاطرات آدم سنگین می شود . سن که بالا می رود آدمهای زندگی آدم زیاد می شوند . سن که بالا می رود کسانی که از دست می دهی هم زیاد و زیادتر می شوند و خب ،
این خیلی بد است !
..