2010/05/31
به سی و یک ده خردادی که پشت سر گذاشته ام فکر می کنم .
چند تایش را به خاطر دارم ؟
پارسال و سال قبلش چقدر پررنگ هستند .
باقی ؟
..


2010/05/29
دیشب هر دوی ما به ماه کامل نگاه می کردیم .
من تلخ لبخند می زدم .
او شیرین گریه می کرد .
..
2010/05/28
عکس روز جمعه
تغییرات !
..

2010/05/25
کافه سه شنبه
Vienna
Demel Cafe

2010/05/24
وقتی با زاویه نود درجه خم شده اید روی تخت یک دخترکی که شیرمست شده و دلش می خواد بخوابه و تمام سعیتون رو دارید می کنید که آرامشش به هم نخوره و از خواب شیرینش بیدار نشه و یک دفعه متوجه می شین که دست کوچولوشو با تمام زورش انداخته به یقه لباستون و مشتشو بسته ، چه کاری می شه کرد جز اینکه در همون وضعیت و به سختی لباستون رو در بیارین و بذارین همونطور مشتش بسته بمونه !
..
2010/05/23
نیکی !
.
.
.
.
.
.
دلم برای شنیدن اسم خودم با صدای تو تنگ شده !
..
2010/05/21
عکس روز جمعه
Paris
Palais Garnier

2010/05/19
امروز سی و شش روز است که با یک حجم چند کیلویی از صافی ، پاکی ،معصومیت ، صداقت و بوی نوزاد زندگی می کنم .
حجمی که هنوز و هر روز دارد رشد می کند .
صداقت که رشد می کند آدم به وجد می آید .
چیز نادری ست خب !
کاش می توانستم کمی از بویش را برایت بفرستم .
..
2010/05/18
کافه سه شنبه
Paris
Cité Internationale Universitaire de Paris

2010/05/16

وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند، تا آخر عمر!

کریستین بوبن

..


2010/05/14
عکس روز جمعه

استانبول

2010/05/11
کافه سه شنبه
از این به بعد ، هر سه شنبه ، با هم به یک کافه می رویم .
..


Musée d'Orsay
Paris
2010/05/10
کنار آب و
پای بید و
طبع شعر و
یاری خوش
.
.
.
.
یارِ خوشِ مورد نظر در دسترس نمی باشد .
لطفا دیگر شماره گیری نفرمایید !
..
حافظ کیارستمی به روایت نیکات
2010/05/08
چه شیرین اند زنانی که کنار استکان های چای ، در سینی نقره ، یک ظرف کوچک مربا می گذارند .
مربای هویج و پوست پرتقال !
..
2010/05/07
عکس روز جمعه

Stockholm . Gamla Stan
امروز با یک دوست به کافه بروید !
..
2010/05/01
دخترک حدودا چهار ساله ست .
با دستش محکم گوشه مانتوی مادر را گرفته .
از وسط خیابان ضد ( فکر می کنم حالا نام خیابان بلوار امام رضا باشد ! ) رد می شوند .
سرش رو به آسمان است .
هواپیمایی را نگاه می کند که با فاصله نه چندان زیادی از بالای سرشان می گذرد .
به فرودگاه نسبتا نزدیک هستند .
تا به حال سوار هواپیما نشده اما درباره اش می داند و می داند که خیلی دلش می خواهد هواپیما سوار شود .
سفر دوست دارد کوچولوی لعنتی .
هنوز هم همینطور است .
به هواپیماها نگاه می کند و دلش همیشه همیشه همیشه همیشه سفر می خواهد .
هواپیماها خیالش را پرواز می دهند هر روز .
به همه جا !
..