2010/04/30
عکس روز جمعه

Malaysia . Pinang
2010/04/29
جانم
از
جام می عشق تو ،
دیوانه
و
مست
..

خواجوی کرمانی
2010/04/27
از خواب نرم نرمک بیدارش می کنم .
قبل از اینکه از اتاق بیرون بروم صدایم می کند .
می گوید که خواب او را دیده است .
من ذوق می کنم .
برمیگردم . لبه تخت می نشینم . میگویم تعرف کن .
تعریف می کند .
می پرسم حالش خوب بود ؟
می گوید خوب بود .
می گویم خدا رو شکر .
لبخند می زنم .
از اتاق بیرون می آیم .
به یک خواب هم راضی ام .
بی انصاف !
..

2010/04/25
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
صبح با موسیقی شروع می شود خب همیشه .
عضو جدید خانواده هم اهلِ حال است شکر خدا .
صبح با سه گاه آغاز شد .
سنتور مشکاتیان بود اول . لبخندی زدم . خدایت بیامرزاد .
در پراگ بودیم که خبر را شنیدیم .
بسطامی خواند : آن یار کزو خانه ما جای پری بود !
دلم ریخت .
فردای روز زلزله .
تلفن زنگ زد . بابا رنگ از رویش پرید . لبخند تلخی گوشه لبش دوید . گفت ایرج رفت . می دانستیم که دو روز بعدش عازم سفر اروپا بود . برای کنسرت . پس چرا رفته بود بَم ؟
برای خداحافظی شاید !
از مامان پرسیدم از آقای جنگوک چه خبر ؟
گفت بی خبر نیستیم اما مدتی هست که ندیدمشون .
باز تلفن زنگ زد .
گفت نوشته اند که عطا جنگوک .. !
دلم گرفت .
برای این همه شرافت و مظلومیت و انسانیت بعضی ها در عالم هنر و پر از خشم شدم از پلیدی و بی شرفی بسیاری از همان جماعت که خدا می داند می خواهند به کجا برسند .
عطا جنگوک برای من همیشه سمبل «انسانِ» هنرمند بود و خواهد بود . روی کلمه انسان تاکید می کنم !
یادش همیشه به خیر بوده و باز هم خواهد بود .
..........
سن که بالا می رود بار خاطرات آدم سنگین می شود . سن که بالا می رود آدمهای زندگی آدم زیاد می شوند . سن که بالا می رود کسانی که از دست می دهی هم زیاد و زیادتر می شوند و خب ،
این خیلی بد است !
..

2010/04/23
یک عاشقانه از راه خیلی دور
بنویس لامصب! ..
صد دفعه اومدم و رفتم .
..
2010/04/14
باران
قرار است در همین ساعت که این پست به وسیله سرویس زمانبندی بلاگر محترم به روی هوا می رود من و تو از هم جدا شویم .
همزیستی مسالمت آمیز و بدون دردسرمان به پایان رسیده . راهی نیست . وقت تمام است .
چهل هفته تمام با هم بودیم . سفرهای طولانی رفتیم ، موسیقی های خوب شنیدیم ، خبرهای خوب و بد شنیدیم ، خانه مان را عوض کردیم ، کلی فیلم دیدیم ، یک عالمه کتاب خواندیم ، ساز زدیم ، عکس گرفتیم و خلاصه با هم زندگی کردیم . چند بار هم اجازه دادی که حضورت را نادیده بگیرم و هر قدر که دلم می خواهد دلتنگی کنم .
همین همراه بودنت باعث می شود خیلی نگران نباشم از وضعیت جدیدی که از این لحظه برای هر دویمان پیش آمده . یعنی اینکه من مادر تو هستم و تو فرزند من . این عناوین خودشان کلی وظایف و تعاریف گنده گنده به همراه دارند و به نظر ترسناک می رسند . تا همین جایش هم خیلی ها چیزهایی می گفتند که واقعیت نداشت (حداقل در مورد من و تو ) . پس از اینجا به بعدش هم می تواند شبیه چیز دیگری نباشد . باید دید !
تجربه داشتن فرزند از همان لحظه ای که فکرش به جان آدم می افتد تا آخرش که معلوم نیست چگونه خواهد بود به قدری شخصی ست که نسخه پیچیدن و صدور هر گونه دستورالعملی برای دیگری کاری بی هوده ست . به خصوص که از جانب کسانی باشد که خودشان تجربه شخصی نداشته اند !!!
باید اعتراف کنم هنوز چیزی از مهر مادری و عشق به فرزند و این چیزها نمی دانم . شاید هم نامگذاری هایم متفاوت است . این را هم باید صبر کرد و دید !
فعلا بیش از هر چیز مشتاق دیدارت هستم و در انتظار کشف گوشه و کنار شخصیت مستقلی که تو هستی . حتما تکه هایی از خودم را در تو خواهم دید . حتما گوشه هایی از پدرت را هم در تو خواهم دید اما این چیزی از ″ تو ‶ بودنِ تو کم نمی کند .
امیدوارم در زندگی ات شاد باشی اما غم را هم تجربه کنی . عاشق شوی و سخت عاشقی کنی با همه تلخی ها و شیرینی های عاشقی ، تا مثل نامت شفاف و پاک و زلال شوی . آینه شوی . زاینده شوی .
تولدت مبارک !
..



2010/04/13
بر دل من ز بس که جا تنگ شد از جدایی ات
بی تو ،
به دست خویشتن ،
سینه خود شکافتم !
..

هاتف اصفهانی
2010/04/09
عکس روز جمعه
metz . France

2010/04/07
چقدر دیگر زمان باید بگذرد تا من یاد بگیرم ، یعنی باور کنم که عدالت یکی از تخمی ترین مفاهیم عالم است ؟
بعد در یک چنین لحظاتی ست که همه احساساتم با هم قاطی می شوند و قادر خواهم بود هر کاری انجام دهم .
خطرناک !
..

2010/04/04
آی آدما که شکم های گنده دارید ، زندگیتان خیلی سخت است !
بی خبرید !
..
2010/04/02
عکس روز جمعه

پاریس
2010/04/01
ز عقل اندیشه ها زاید
که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید
برو
عاشق شو
ای عاقل
..
سعدی