2011/01/10
گوشی تلفن را بر می دارم . نگاهش می کنم . شماره را میگیرم . قطع می کنم . دوباره میگیرم . قطع می کنم . نگاهش می کنم . در ذهنم بار دیگر شماره ها را فشار می دهم و تصور می کنم که ارتباط برقرار شده است .
خوشحالم ؟
پشیمان شاید .
نمی دانم .
.................
یک روز می گذرد . باز هم نمی دانم .
...................
روز سوم می آید . گوشی تلفن را بر می دارم . نگاهش می کنم . شماره را میگیرم . قطع نمی کنم . فاصله بین هر دو زنگی که می خورد هزاران ساعت طول می کشد و هزاران شاید و ای کاش ( می دانم که از ای کاش ها متنفری !) در ذهنم می آیند و می روند . می شود تصور کرد زمان نگذشته . می شود تصور کرد دیروز همان روزی بود که رفتیم کافه . می شود تصور کرد دو روز قبل همان روزی بود که با هم فیلم تماشا می کردیم . می شود تصور کرد سه روز پیش همان روزی بود که می خواستیم به یک سفر خیال انگیز برویم !
می شود خیلی چیز ها تصور کرد اما واقعیت اینست که پنچ تا زنگ خورد و دست آخر صدایت را شنیدم . حالا نوبت من است که صدایم را به گوش تو برسانم و بگذارم در ذهنت دنبال خاطرات بگردی .
کافه ، فیلم ، سفر ..
خوبی؟
حرفهای معمولی با فکر های غیر معمولی می شود سکوت های طولانی پای تلفن که من دوست ندارم اما صدای نفست .. آآآآآآخ بگذار بیاید زیاد . هزاران کیلومتر فاصله یا چند خیابان . صدایت ، صداییست همیشگی در ذهن من . همه جا .
همان لحظه شِکوه می گند که خیلی ذهنی هستم برایش و این را دوست ندارد . لبخندم را که نمی بیند پشت تلفن . نمی داند می خندم و در دلم میگویم من هم همینطور فکر می کنم .
ادامه می دهد و میگوید و می گوید و می گوید و من چشم بر هم می گذارم و لبخند می زنم و مدام در دلم می گویم : همینطوره ، همینطوره که می گویی . نگو . نگو . دیگر نگو .
فکر می کنم برای همین بود که تردید داشتم تلفن بزنم . چرا باید چیزهایی را که با تمام وجودم حس می کنم بشنوم .
چیزی نگو عزیز من . چیزی نگو عزیز من .
همین که دلت بلرزد از همین هایی که می خوانی برای من دنیایی به وسعت دنیای دو نفره خودمان می ارزد .
دنیای دو نفره قدیمی بی زمان و مکان خودمان . نپرس مگر چند وقت گذشته . هزاران سال گذشته و هنوز هزاران سال دیگر در پیش داریم . همینطور بدون اینکه چیزی تغییر کند .
خداحافظی می کنیم .
لختی بعد سرخوش و دل گرم از داشتن لحظه ای که گذشت دوباره گوشی را برمی دارم . می دانم که می داند این کار را می کنم . میگویم فقط همین را خواستم بدانی که هنوز گرمم از بودنت .
می دانم که می داند و دوست دارد که هزاران باره تکرارش کنم و دوست دارم که هزاران بار تکرارش کند که می کند .
بوی خوبی می شنوم . بویی آشنا . هیچ همتایی ندارد .
ناگهان همه چیز برایم گرد می شود . گرم می شود . نرم می شود .
چیزی زیر پوستم می خزد .
عشق !
..



1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
besiar ziba,che khoob ke minevisi baz