2011/03/20
این روزها بیشتر مطالب فیس بوک و وبلاگ ها بوی عید و بهار و سال نو می دهند .
جو است دیگر . آدم را میگیرد .
فکر می کنم باید منم یک بهارانه برای دوستانم داشته باشم .
اما دل است دیگر ! وقتی مثل اکثر مواقع سر ناسازگاری داشته باشد خودت را هم بکشی چیز به درد بخوری ازش در نمی آید .
خشک شده است اصلا .
حوصله ندارد هیچ .
مدام با خودش می گوید : ( اما من صدایش را می شنوم بلند ! ) عید است که عید باشد . بهار است که باشد . اصلا برای جایی که زمستان ندارد بهار چه معنایی دارد ؟ سال نو می شود که بشود . این همه سال نو و کهنه شد چه اتفاقی افتاد که حالا بخواهد بیافتد ؟ یک عالمه شعرهای بهاری هم مدام می آیند در سرش رژه می روند و خودشان را یادآوری می کنند اما هیچ نتیجه ای ندارد که ندارد .
خوب که نگاهش می کنم میبینم خیلی هم حالش بد نیست اما انگار دچار یک بی تفاوتی شدید شده است نسبت به همه چیز . علتش را هم البته می داند و من هم می دانم ، خب آخر دل خودم است خدای ناکرده !
خیلی وقت است که دارد بهانه های کوچک خوش بودن را از زندگی اش حذف می کند .
اینطوری شده ست که روزها هیچ فرقی با هم ندارند برایش . روز اول بهار و روز تولد و روز اولین فلان و روز آخرین بهمان و چه و چه ، همه برایش یکسان اند . خب این شاید خیلی هم خوب نباشد . اما کاریست که شده و حالا حتی دل و دماغ درست کردن این وضعیت را هم ندارد .
بگذریم .
دیشب تا صبح به این فکر کردم که چرا اصلا میشماریم ما این روزها و شب های لعنتی را ؟ به هیچ نتیجه ای نرسیدم ولی در تمام آن چند ساعت که به سقف خیره شده بودم و مغزم عین تراکتور کار میکرد یک تصویر خیلی روشن جلوی چشمانم بود .
وقتی وارد پذیرایی خانه تان می شدیم ، سمت راست ، یک قاب مستطیل روی دیوار بود که نوشته ای را نگهداری می کرد . آن نوشته این بود :
مرد بقال پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دلِ خوش سیری چند ؟
..
آن موقع در آن عالم کودکی هر بار به خانه تان می آمدم فکر می کردم چه شعر زشتی که از خربزه و بقال و این چیزها حرف زده است . آخر خربزه و هندوانه و بقال که نشد شعر .
حالا خیلی دلم می خواهد همان تابلو را بدهی به من که بزنم به دیوار خانه ام .
.......
خلاصه اینکه فکر می کنم آدم اگر محدود نباشد از هر نوعش ، اگر آزاد باشد به معنای واقعی و اگر دلش خوش باشد ، هر لحظه می تواند برایش بهار باشد . بهاری آنچنان حقیقی که در هر لحظه هزاران بار جوانه بزند .
چنین حسی فکر می کنم چیزی جز یک وعده سر خرمن نیست اما برای ادامه زندگی فقط می توان به چنین چیزی امید داشت . باشد که محقق شود .
الهی آمین .
و خب ،
همین دیگر !
..





1 Comments:
Blogger Shahrokh said...
This was really good, I enjoyed the writing a lot.

note to myself: I should get away from FB & just read the blogs ;)