صدای خودم رو به خاطر میارم !
مامانم می پرسه : اسم تو چیه ؟
در یک عصر آخرهای تابستان کودک یک سال و اندی جواب می ده : اسم من نی نی ه .
مامانم می پرسه : اسم تو چیه ؟ ( این بار با تاکید بیشتری !)
می گم اسم من نی نی ه . ( با تاکید بیشتر ! و کلافه از درک پایین آدم بزرگ ها از آنچه که من می گم . )
صدای بعد از ظهر تابستانی مشهد روی نوار کاست ضبط شده است . حتی کمی هم بوی آن روزهای ناب کودکی را همراه دارد . گرما هم دارد حتی .
............
حالا بیشتر از سی سال از آن روزها گذشته .
کودک یک ساله من مانند جوجه های تازه از تخم درآمده کارتون های دوران کودکی با صدای تو دماغی و خردسالش به من می گوید مامان . من با او سر و کله میزنم و سعی می کنم کودکی خودم را در خودم زنده کنم تا بهتر درک کنم دنیای زلال و بدون پیچیدگی اش را .
حقیقتش اینست که من باز دچار این احساس هستم که حتما چیزی در من غلط است . چرا من احساسی شبیه بیشتر مادرانی که تابه حال دیده ام ندارم . چرا نمی توانم به مناسبت یک سالگی دخترم بگویم که یک سال گذشته بهترین سال زندگی من بوده است . چرا اینطور احساس نمی کنم که زندگی من با این دخترک یک ساله معنای دیگری گرفته است و احساس عشق و محبت و صفا و صمیمیت بیشتر از قبل و حس بی همتای مادری و هزار و یک تفسیر شاعرانه دیگر نسبت به این یک سال ندارم .
من یک سال گذشته را زندگی کردم مثل سال های قبلش . مثل سالهایی که خودم کودک یک مادر بودم .
می خواهم بگویم این هم یک بخشی از داستانی ست که من بازیگر آن هستم و اسم آن زندگی نیکی است . من در قسمتی از این داستان کودک هستم ، در قسمتی دیگر مادر کودکی . در جایی هنرمند به حساب می آیم ، در جایی دیگر زنی خانهدار . در تکه ای از این داستان دوست کسانی هستم و در تکه ای دیگر لابد دشمن کسی . هیچکدام از این ها نه خوب است و نه بد . نه باعث خوشحالی ست و نه سبب بدحالی .
چطور بگویم ؟ این حرف را هزاران بار گفته ام و خیلی تکراری ست اما چیزهایی که در این دنیا مرا بسیار شاد می کنند خیلی خیلی کم هستند اما چیزهایی که مرا رنجور و مچاله می کنند ، فراوان !
این همه را باز گفتم که چه بگویم ؟ که بگویم دخترکم یک ساله شد .
باران حالا حقیقتا عضوی از خانواده ماست و جای خودش را در همه جای زندگی ما باز کرده است . با وجود اینکه با او لحظات خیلی خوبی را تجربه کرده ام اما باید اعتراف کنم که تردید کردم و به هیچ عنوان باور نمی کنم مادری وجود داشته باشد که بعد از مادر شدن لحظه ای تردید نکرده باشد که شاید بهتر بود بچه ای در کار نمی بود مثل خیلی از تردیدهای دیگر .
تردید کردم ، پشیمان شدم ، گریه کردم و باز خندیدم . سعی کردم خودِ خودم را آنجور که دلم میخواسته نگه دارم و در همین حال از جوانه کوچکم هم نگهداری کنم و حالا چیزی که بیشتر از هر چیزی حال مرا خوش می کند اینست که من چیز سختی را تجربه کرده ام و در پایان یک سال از نتیجه تجربه ام راضی هستم .
چیزی که هر روز به آن فکر می کنم اینست که در زندگی با خودم و احساساتم روراست باشم و هراسی از ابراز آن ها نداشته باشم !
عناوین چیزهای به دردنخوری هستند : مادر ، پدر ، فرزند !
تولدت مبارک باران عزیزم !
..
این تردید ها را همه مادران دست کم داشته اند.
از اینکه نوشته بودی روراست باشی با خودت و هراسی از ابرازان نداشته باشی خوشم آمد.این یعنی پیشرفتی بی نظیر.
باران را ببوس.
معصومه