سالها از آن روزهای طولانی شاگردی و سرسپردگی می گذشت .
حتی مدت های زیادی بود که سرسپردگی جای خودش را به دلگیری داده بود .
تلاش برای بیخبر ماندن بهترین انتخابم بود به امید شنیدن خبری خوش ! خبری که به چیزهایی که برای من ارزش بود و خودش به من آموخته بود نزدیک باشد نه آنچه که انجام می داد و مرا به جنون می رسانید .
معلم ها و شاگردها گاهی باید با هم بجنگند .
گاهی باید یکدیگر را ترک کنند .
گاهی باید مچ یکدیگر را بگیرند .
...............
همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد .
او آمد .
دلم در آن لحظه هیچ حساب و کتابی نمی کرد . پیش رفتم . سلامی دادم از سر قدر شناسی به امید اینکه دریابد حس آن لحظه را و در فاصله ای به کوتاهی فشردن دست های یکدیگر و بوسیدن روی هم یادم آمد روز معلم است . درنگ نکردم تا عقلم بر احساسم غلبه کند . تبریک گفتم . گمان می کنم شاد شد !
با زبان مشترکمان حرف زدیم و در تمام آن دقایقی که ساز زدیم حس کردم هیچ فاصله ای نبوده تمام این سال ها . معجزه زبان مشترک همین است دیگر .
داستانش فرق دارد اصلا .
همین دیگر !
..