2011/05/09
برای من صبحِ زود است .
بی صدا و پر امیدم . شب نخوابیده ام .
تا صبح خیال بافته ام . خیالاتی بافته ام که می توانم محققشان کنم اما می دانم و مطمئنم که اینکار را نمی کنم . خیالات شیرینم را نگه می دارم و باز نگه می دارم و باز به هم می بافمشان تا رشته شان محکم تر شود . آنقدر محکم شود تا دیگر اسمشان خیال نباشد . حقیقت شوند از شدت خیال !
سوار آسانسور می شوم . موسیقی نامناسبش حالم را به هم می زند . چرا نباید چند ثانیه ای در این اتاقک کوچک ساکت بود ؟
نسیم بهاری می نوازد صورتم را. موهایم هنوز کمی مرطوب هستند. دستهایم هنوز بوی کرم پرتقالی می دهند اما او می گوید بوی کیک یزدی ست وقتی دستم را می بوید.
هیچوقت نمی توانم احساساتم را درست همانقدر که هست برایش توضیح دهم . کلمات ناچیزند. از روزمرگی حرف می زنیم و چای می نوشیم .
این لحظات همان هایی هستند که تحقیقا در زمان حال زندگی می کنم . هیچ جای دیگری نیستم . به تمامی همانجایی هستم که هستم . این لحظات همان هایی هستند که روزهای بعد حسرتشان را می خورم و دلتنگشان می شوم !
زمان سُر می خورد .
...................
سوار آسانسور شده ام . موسیقی اش بسیار مناسب است . فکر می کنم چه خوب که من مجبور نیستم این چند ثانیه را در سکوت بگذرانم.
طاقت سکوت را ندارم .
طاقت ندارم .
..