2011/07/08
یادم هست که مرد جوان خیلی به هیجان آمده بود . اخبار را پیگیری می کرد و ما هم همراهیش می کردیم . امیدوار بود . هیجانش را مخفی نمیکرد . بعد از تمام این سالهای بی خبری و مهاجرت اجباری و پناهندگی و دوری از تمام چیزهایی که خیلی دوست می داشت و به ناچار ترکشان کرده بود حالا نور امیدی در آن دورها سوسو میزد . آنجا بود که دانستم به خاطر گرایشات سیاسی اش زندان رفته ، شکنجه شده و برای اینکه زنده بماند کشور را ترک کرده . هجدهم تیرماه هفتاد و هشت در شهر کوچکی در آلمان اقامت داشتم . تمام خبرها مربوط به ایران بود . خیلی خوب صورتش را به یاد می آورم . می درخشید . می خواست برگردد . پر می کشید . مادرش آرامش می کرد . صبر کن ! صبر !
خسته بود . جوان بود . باهوش بود . بی طاقت بود . عصبانی بود . پر از خشم بود . مهربان بود . باسواد بود . اهل تفکر بود . زیاد می خواند . زیاد می نوشت . تنها بود . همراه بود . شوخ طبع بود . نکته سنج بود .
ما ده روز با هم در خانه ای مهمان بودیم و دلنشین ترین همصحبت آن روزهای بیست سالگی ام بود در آن جمع نسبتا دوست نداشتنی . حسابش کلا از بقیه جدا بود .
بعد از آن سفر دیگر هیچوقت ندیدمش . با اینکه چند بار دیگر به آلمان سفر کردم ولی رابطه هایم طوری بود که دیگر راهی به هم نداشتیم . گاهی نامش را جستجو می کردم شاید کتابی از اون منتشر شده باشد با اینکه می دانم اگر هم شده باشد با نام مستعار بوده است .
حالا در همین روزهای هجدهم تیرماه که مرا همیشه یاد او می اندازد از راه دوری شنیدم که چند روز پیش در یک حادثه از دنیا رفته ست . در همان گوشه اروپا . در همان دلتنگی های از جنس خودش . در همان امیدها و آرزوها .
آلبوم عکس هایم را ورق می زنم . عکسی پیدا می کنم . دور میزی نشسته ایم .
حالا یکی مرده ، یکی اینجا و یکی معلوم نیست کجاست !
آهای زمونه ،
آهای زمونه ،
این گردونه رو کی داره می گردونه ؟

اصلا آدم برای چه باید مهاجرت کند که زنده بماند که بعد در یک حادثه بمیرد ؟
..