2011/07/20
گاهی اوقات یک چیزهایی با یک چیزهای دیگر دچار همزمانی می شوند و بعد تبدیل می شوند به یک مجموعه بی ربط به هم تنیده شده که مدام یکدیگر را یادآوری می کنند .
برای من روزهای آخر تیرماه سال هشتاد و هفت می شوند تهران ، او ، بیمارستان ، بابا ، ماه کامل ، شبهای تا به سحر بیدار ، تب و تاب ، خیالات حقیقی ، تجربه های بی بدیل ، انتظار ، دلتنگی .
آن روزها یکی مُرد ، یکی تولدش بود ، یکی با اشک و غصه زیاد در حالیکه صدای معروف و به یادماندنی مُرده را تقلید می کرد از آنکه مرده بود داستانهای شنیدنی تعریف می کرد کنار بستر کسی که تا چند قدمی مرگ رفته بود .
من میان احساساتم بال بال می زدم . نتیجه اش این بود که سازهایم را یک به یک از کمد در می آوردم و بعد از چند سال دوری هر شب یکی را با خودم به جایی می بردم که حرفی برای زدن داشتم .
جایی که حرفی برای حرف زدن دارم .
جایی که همیشه دلتنگ خلوتش هستم .
پیش کسی که همیشه دلتنگش هستم .
..