وقتی احساس تنهایی می کنی یا بی پناهی یا یک حسی از این قبیل که اسمی برایش ندارم اما تعریفش می شود این که ببینی دور و برت پُر است از آدمها و دوستان جورواجور اما تو برای داشتن یک زنگ تفریح کوتاه هیچکس ( واقعا هیچکس ! ) را نداری ، ناخودآگاه خودت را جمع می کنی .
ناگهان میبینی که دراز کشیده ای و خودت را مچاله کرده ای . مشتت را گذاشته ای جلوی دهانت ، چشمانت باز است ولی چیزی نمیبینی . بعد همینطور زمان می گذرد . بعد بی خیال خوابیدن میشوی . بعد یاد صبح می افتی که مجبوری بیدار شوی . بعد تصمیم میگیری بخوابی . بعد باز مچاله می شوی . بعد ...
..